شب است و میهمانی خدا
سفره ی او پهن است
و حال غریبی دارم..
خیلی غریب..
چشمه ی اشکم خشک نمیشود.
قلبم آرام نمیگیرد
هی میسوزد
هی میسوزد
هی میسوزد
احساس میکنم اگر هزاران هزار سال بخوابم.. باز هم خسته ام و کوفته..
کوفته ی کوفته
روحم.. روحم
آخ.. روحم خیلی درد میکند.
آن را به شما میسپارم.
به سفره ی آسمانی نگاه میکنم.
او می داند.. من نمی دانم..
او می بیند..
می دانم که می بیند..
حال غریبی دارم
موضوع: "به قلم خودم"
گفتم ماه رحمت و اجابت است..
از خدا چه میخواهی؟؟
گفت..
میخواهم که..
تمام ِ او را در تمام ِ من.. تمام کند.
لا تجرحوا أحداً
فلا یمکن للإعتذار أن یمحی أثر الجُرح
کسی را جریحه دار نکنید
عذرخواهی نمی تواند تاثیر زخم را از بین ببرد
پ.ن: داغ قلب.. جاودانه است..هیچ گاه سرد نمیشود.. قلب ها از آنِ خدا هستند.. داغِ جاودانه بر قلبِ خدا نگذارید..
باید رفت
روز
شب
حتی زمانی که نه شب است و نه روز
باید رفت از جایی که هیچ نورانیتی برای نور قائل نیستند
از جایی که قلب صاحبِ تپش، صاحبِ عشق، صاحبِ عشق و صاحبِ عشق را له میکنند.
از جایی که تنهایی ات را که میفهمند.. تنهاترت میکنند
از جایی که غریبی ات را که میفهمند.. غریب ترت میکنند
از جایی که هوس حکم فرماست
از جایی که عشق اصالتی ندارد..
باید رفت
باید قلب محتضر خود را از بین این جمعیت خون خوار بیرون برد
آن ها عاشقِ خونِ جگر هستند
عاشقِ خونِ قلب..
به قلم مهاجر
خدایا!!! کدامین دل را در کجای دنیا شکسته ام
که این چنین دلشکسته ام؟؟؟
به قلم مهاجر
شب اول ماه رمضان است
و من دلشکسته سلام میدهم
سلام بر قلب شکسته و تنهای امیر المومنین علی علیه السلام بالای چاه
سلام بر پهلوی شکسته ی حضرت زهرا سلام الله عليها پشت در سوخته
سلام بر دل شکسته ی حضرت حسن علیه السلام در کوچه
سلام بر کمر شکسته حضرت عشق بالای سر جسم پاره پاره ی حضرت علی اکبر علیه السلام
سلام بر او در همه ی این لحظات
بیا
تمام این لحظات.. منتظر لحظه ی ظهور اند
به قلم مهاجر
سر پست نگهبانی بودم
پدر زیر چادر نگهبانی خوابش برده بود
باران از کاسه ی چشمان خدا میبارید
و از چشمان من هم
گفتم *خدایا قربونت برم.. چرا گریه میکنی؟؟ *
گفت..* من به خاطر تو گریه میکنم *
گفتم..* به خاطر من؟؟ *
گفت.. *فقط به خاطر خودت.. *
گفتم.. *قربون قلبت برم.. نمیتونم بگم گریه نکن.. چون وقتی خدایی به این عظمت داره به خاطر من ناچیز گریه میکنه.. داغ روی قلبم التیام پیدا میکنه.. *
کاسه ی چشمانم قرمز شده بود مثل خون.. و هنوز از چشمانم اشک میبارید
کاسه ی چشمان خدا هم..
کنار هم نشسته بودیم..
و من سعی داشتم دانه های رحمت ریخته از چشمانش را شمارش کنم.. هر چه بیشتر تلاش میکردم.. کمتر نتیجه میگرفتم..
و او اشک های مرا از صورت پاک میکرد..
گفتم خدایا.. به این رحمت ریخته شده از چشمانت.. رحمی کن
مرا از این کلاف محکمِ تنهایی و غم که تمام وجودم را پیچیده در خود، پرواز بده
به قلم مهاجر
دلش شکسته بود..
و داشت طعم تلخ جدایی را میچشید و رنج می برد
اما او نمیدانست..
تمام بالغ شدن ها و پخته شدن ها از یک جدایی شروع میشود
جدا شدن از یک عشق
جدا شدن از یک امنیت
جدا شدن از یک قدرت
جدا شدن از یک وابستگی
جدا شدن از هر چیزی که فکر می کنیم بدون آن پوچ میشویم
و این جدایی ها اتفاق می افتند
تا بگویند که بدون هیچ چیز به پوچی نمی رسیم..
تا یاد بگیریم که ما فراتر از تمام اتفاقات بد زندگی مان هستیم
و همیشه چیزهایی هستند که به وجود ما معنا میدهند
اتفاق می افتند
تا تجربه کنیم و قوی تر شویم
تا بدانیم که همیشه راه هایی هستند که انتظار قدم های ما را می کشند…
تا بدانیم تکیه گاه محکم و واقعی خداست..
به قلم مهاجر
همه خوابند.. و من بیدار بیدار
مدت هاست خواب با چشمانم بیگانه است..
چیزی به صبح نمانده..
و صدای ریزش بارن است و من و خدا..
خدایا.. همیشه خواستم مرا آنی و کمتر از آنی به خودم وانگذاری.. که دور نشوم..
چه شد؟؟؟
دور شدم..گم شدم.. زخمی شدم.. تنها شدم..
با تو که بودم.. اگر سال ها تنها می ماندم.. تنها نبودم
ولی بی تو.. تنهاترین تنهایم..
ای هادی المضلین..
مرا بغل کن..
ترسان و نالان و دل شکسته ام
مرا بپذیر.. بغلم کن.. مرا سخت در آغوش بگیر.. آن قدر که قلب شکسته ام آرام شود.. آرام آرام
به قلم مهاجر
آنقدر ترسیده و مضطربم
که از دانه های ریز باران هم میترسم
بارانی که روزی عاشقش بودم..
به قلم مهاجر
صبح شد..
آخر، صبح این شب طولانی طلوع کرد
آخرش نور آمد
آنقدر طولانی بود و ظلمانی و غمگین که باور طلوع صبحش را نداشتم..
خدایا… معجزه شد
دیدی؟؟؟
به قلم مهاجر
یا نور النور!!!!!!
من همیشه از تو نور طلب میکردم..
این تاریکی و ظلمات چه بود؟؟؟
من نخواستم.. چه کسی تاریکی را برایم خواست؟؟
آنقدر در این تاریکی در عذابم که نمیتوانم بگویم تاریکی نثارش..
به قلم مهاجر
اتوبوس میرفت و من هم
بیرون برف باریده بود و یخ بندان
صدای آهنگ ملایمی می آمد
و خواننده میخواند
*نیستی اما یادت اینجاست
به تو من میرسم از این شب نیلوفری
به تو میرسم از این راه خاکستری*
بخاری اتوبوس روشن بود
داخل اتوبوس داغ داغ..
دستم را روی شیشه ماشین گذاشتم..
خنک بود.. خیلی خنک.. که تا عمق جانم روشن شد
گفتم خدایا.. چقدر خنک..
رحمتت را بر حوالی قلبم بباران
تا قلبم آرام شود و خنک
آنجا آتش عظیمی شعله ور است..
نحو المحبوب
می خواستم 14 صیغه را پشت سرهم صرف کنم: محمد، علی، فاطمه، حسن، حسین… به یکباره احساس کردم یکی از صیغه ها بیشتر مورد خطاب من است پس مفرد مذکر غایب مخاطب من شد و من متکلم وحده شدم.
آری! اسم تو اعرف معارف است ولی خیلی ها می خواهند نکره شود. با این وجود معرفه همیشه در ابتدا قرار می گیرد و نیاز به هیچ مسوغ و مجوزی ندارد. همیشه فاعل صریح هستی و فعلت معلوم؛ مجهول در تو راه ندارد.
ای رکن هستی!
تمنی من این است که همیشه مفعول معه تو باشم و همیشه لأجل تو زندگی کنم؛ پس ظرفیت مرا بالا ببر تا فقط متعلق به تو باشم متعلق به مصدر اصلی که ریشه تمام ذوات است می خواهم متعلق به وجود مطلق تو باشم که اگر چه دیده نمی شود ولی همیشه موجود حاضر است. می خواهم مبنی باشم تا حرکت آخرم همه جا ثابت باشد و تحت تأثیر عوامل مختلف تغییر نکنم. خواست من این است که با معیت تو مبنی بر سکون و آرامش باشم. آرزویم این است که همیشه تابع تو بمانم و در همه حرکات از تو تبعیت کنم و با اعمال مورد رضایت تو مؤکد وجودت باشم. دوست داشتم بدل تو باشم ولی رسیدن به جایگاه ابدال تو ممتنع است؛ چراکه آنها در طول زمانها همیشه متوغل در ابهامند و هیچوقت معرفه نمی شوند. آری! بدل نیستم ولی سعی می کنم خودم را به تو معطوف کنم. من هیچوقت از تو اضراب نمی کنم قسم می خورم و قسم خود را با تأکیدهای فراوان همراه می کنم. و بدان همیشه مجرور توام و تو عامل جر من هستی.
ای ضمیر مستتر! کی بارز می شوی؟
ای مستغاث!
کی ندبه های ما را پاسخ می دهی؟ هرچه عالم مشغول عنه تو شده کافی است کی مشغول به تو شویم؟ دیگر از تحذیر خسته شدیم مغری به ما بیا. تمام جهان مملو از تنازع شده ای اسم فاعل عمل کن، همه ما معمولهایت آماده عملیم. زمان حال و استقبال است دیگر زمان گذشته نیست تا عملی صورت نگیرد.
ای صدرنشین عالم!
کی بر قلوب داخل می شوی و ظن را به یقین محوّل می کنی؟
کی می رسد آن روزی که حرف تنبیه ألا یا اهل العالم تو را بشنویم. آنگاه که جهان را منادای خود کنی و جواب ندایت را بدهیم. آن زمان که اسلام را رفع دهی و پرچم حق را بر فراز کعبه نصب کنی و همه به سوی تو مجرور شوند. در آن ظرف زمان قلبهای مؤمنان سکون پیدا می کند. هیچ زائد و شبه زائدی در جهان نخواهد ماند و با نفی جنس ابلیس و توابعش جمله ی شرور محلی از اعراب نخواهد داشت. ظلم حذفش واجب می شود و حق سد مسد آن می گردد. در آن هنگام تو تمام ابهامات را تمییز می دهی همه چیز صریح می شود و نیازی به کنایه ها و استعاره ها و مجازها نخواهیم داشت. در آن موقع تمام عالم حال ثابته خواهد داشت و عامل حال فقط تو هستی و رابطهای آن 313 معدود خواهند بود که همیشه درحال نصب هستند. آن وقت فقط تفضیل دیده می شود و عالم متعجب از این تغییر می گردد.
به امید روزی که فاطمیه اسم مکان شود و مهدیه اسم زمان!
و به امید روزی که جهان نحو تو حرکت کند..
پ.ن…به قلم استاد ادبیات عرب..
سلام
امروز دلم گرفته است
صبح است
و من بی چاره ام
چاره ساز ِ دل های ِ بی چاره!!!!
آیا برایم چاره سازی می کنی؟؟؟
آیا می شود نگاهت را از من نگیری؟؟
نگاهم کن..
دلم تو را می خواهد
می توانم وعده یِ آرامش ِ نابت را به دلم بدهم؟؟؟
صبح است و بعد ِ نماز ِ صبح
دلم گریه می خواهد
دلم تو را می خواهد
ای هستی ِ جان ها!!!
می دانم که هستی..
پس نگاهم کن..
به قلم مهاجر
چشم هایم درشت بود و سیاه..
قدِ یک قدح..
با یک بغض، پر میشد از دریا دریا..
با یک بار خالی شدن، دریا دریا جاری میشد.
دلم شکست..
بغضم گرفت و مثلِ دل شکست..
هیهات از چشم هایم!!
چشم هایم درشت بود..
پر آب شد..
مادر آمد..
مادر نابینا بود..
با قلبش دید، رد ِ عمیق ِ قلبم را..
کاش چشم هایم درشت نبود..
کاش قلب ِ مادر چشم نداشت.
دریای ِ چشم هایم طوفانی شد.
و مادر را بُرد..
ای اجابت کننده چشم های بی قرار!!! آرامشی به چشم هایم بده.. به حقِ وجود ِ مقدس ِمادر..
يا مجیب!!!! اجابتم کن..
به قلم مهاجر
دلم برایت لک زده بود.
قبلا روی زمین بودی..بیدار که بودم.
روی زمین بودی..
شب بود یا بعد از نماز صبح، یادم نیست.
خوابیدم.
خوابت را دیدم..
در خوابم، حرمت را معلق در آسمان دیدم..نردبانی از زمین به سمتت کشیده شده بود. پله ی اول از سمت پایین هم به زمین نمیرسید..
نردبان صاف صاف بود. بالا آمدیم.
فوج فوج آدم بالا می آمدند.. و پایین میرفتند.
من هم آمدم بالا.. یادم نیست آسان بود یا سخت. اما وقتِ پایین آمدن که شد.. ترسیدم. آخر من از ارتفاع میترسم. ولی این بار ترسم همراه با لذت بود. چون من ماندم و حجم وسیعی از نور های رنگارنگی که تا به حال به عمرم ندیده بودم.
همه پایین آمدند و من بالا ماندم..
فکر میکنم تو هم دلتنگم بودی..
بالا آمدن شد نتیجه ی دلتنگی من..
و بالا ماندن شد نتیجه ی دلتنگی تو..
تو هم دلتنگم بودی.. اگر اینطور نبود، من هم مثل بقیه به زمین بر میگشتم.
من ماندم و ضریحی که از آن نور می بارید.
به قلم مهاجر
از باد میترسم
خدا مرا ببخشد ولی برف را دوست ندارم، با او احساس یخ زدگی میکنم.
از دریا میترسم، در شب بیشتر.
درختان را دوست دارم ولی از آن ها در شب میترسم؛ ولی در عوض تا دنیا دنیاست باران ببارد، از باریدنش خسته نمی شوم.
از باریدن او لذت می برم، لذتی که هیچ چیز جایگزین آن نمی شود.
دوست دارم در یک روز بارانی، مردی بیاید که هزار و اندی ساله است. آن وقت ظهورش میشود، ظهوری بارانی.. و زیر باران دست به دامن او می شوم.
دوست دارم در یک روز بارانی به خانه بخت بروم، در یک روز بارانی مادر شوم، در یک روز بارانی بمیرم، در یک روز بارانی قبر کن، قبر مرا بکند.
دوست دارم در یک روز بارانی پیر مردی پر نور، سر قبرم بیاید و برایم فاتحه بخواند.
گوشت را جلو بیاور، در ِ گوشی فقط به تو می گویم، باد و برف نشنوند، اگر نه خیلی از دستم ناراحت می شوند، من حتی باران را در شب هم دوست دارم، نمی دانم چه کرده است، که این چنین مجذوب او شده ام.
چند شب پیش، باران داشت می بارید و مشتاقانه به صورتم میخورد، فکر میکنم او هم مرا دوست دارد؛ ولی نه بیشتر از من.
و من داشتم اشک ریزان با او وداع می کردم و او داشت با دستان بارانی اش اشک های مرا پاک میکرد و دلداری میداد.
به او گفتم: در این زمستان که وقت ملاقات بود، خیلی کم به دیدنم آمدی، خیلی کم، من باورم نمی شود که زمستان رفت و وقت ملاقات تمام شده.
وداع کردم، وداع سختی بود، برای من که عاشق بارانم.
به او گفتم نمی دانم که تا زمستان بعد، زنده می مانم یا نه..
ولی اگر من نبودم، اگر کسی عاشق تو شد، زود به زود، به دیدنش برو..
به قلم مهاجر
خیلی شلوغ بود
همه داشتند گریه میکردند
او هم مات و متحیر داشت بقیه را نگاه میکرد
از مادرش پرسید” آقاجون کجا رفته؟؟ چرا همه دارند گریه میکنن؟؟”
گفت: “آقاجون رفته بهشت، پیش ِ خدا”
تعجبش بیشتر شد
با خود گفت “اگه آقاجون رفته بهشت، پیش ِ خدا، دیگه برا چی گریه میکنن!!!! “
اگر ما آدم ها اطمینان داشتیم که خدا هست.. و خدا ما را برای خودش آفریده و هر چه باید و نباید است برای درست، زندگی کردن ِ خودمان است.. آنوقت دیگر از او نافرمانی نمیکردیم و وقتی به سوی او میرفتیم.. شادمانه میرفتیم…
دیگر نه غصه ی مُردن را میخوردیم و نه ترسی از آن داشتیم و نه از بهشت رفتنِ دیگران ناراحت میشدیم
به قلم مهاجر
ای بلاگردان!!!
این بلای عظیم برگردان
ای که همه چیز در ید قدرتت، ناچیز!!! میدانم، ناچیزتر از آنم که چیزی بخواهم، ولی یقین دارم تو بزرگ تر از آنی که من میدانم.
می دهی بی منت، این منم که سویِ چشمانم، قدرت ِ دیدن ِ عظمت ِ مهربانی ات را ندارد.
ای مهربانم!!! جانم در دستان ِ پر مهر ِ توست.. آن را هزاران هزار هزار هزار،،، اصلا هزار، از پس ِ محبت ِ من بر نمی آید، آن را تا جاودانه ها… به فدایت می کنم؛
ولی نگذار لحظه ای آن رجیم، بر من مسلط شود.
ای تمام ِ امیدم!!! نگذار شیطان بذرِ ناامیدی بیفشاند، از تو میخواهم که او را لعنت کنی اگر بخواهد سمت ِ قلبم دست درازی کند.
نگذار آن لعین، امید را نا امید کند..
امید.. امید به مهربانی ای که کمترینش که من میشناسم از مهرِ مادری تا بی نهایت است
امید.. به عظمتی که من هرگز نمیتوانم بفهممش
امید به این که مرا با این همه نقصان، با این همه کوتاهی، رها نمیکنی
امید به این که همیشه مرا در آغوش خود نگه میداری؛ حتی اگر من از سر نادانی و جهالت، آغوش امنت را ترک بگویم.
مولای عزیزم فرموده اند: بزرگترین بلا، ناامیدی است.
نگذار او بر من مسلط و امیدم، نا امید
کند
خدایا!!! دوستت دارم، تنهایم مگذار
به قلم مهاجر
یا گوش هایم کر شده یا هیچ صدایی از این جهان ِ پر غوغا نمی آید
انگار همه سکوت کرده اند برای غم نامه ای که قرار است من بگویم و زار بزنم و تو گوش دهی و دلداری دهی.
یا امام عزیزم!!
دنیا دیگر تحمل بودنم را ندارد، اگر نتوانم ضریح و حرمت را ببینم.
هر سال زیارت می آمدم و از نزدیک عرض ارادت و شرمندگی می کردم؛ ولی امسالم پر شده از سلام هایِ از راه دور با دلی شکسته.
چه شد؟؟ تو که عزیز دُردانه ی من بودی و هستی و خواهی بود تا…
ای کاش من هم عزیز دُردانه ات بودم، شاید هم باشم، نمی دانم.
چه شد که محروم شدم از حرمت؟؟
هر سال من بودم و ضریح و زیارت جامعه.
من بودم و کاشی هایی که انگار با زائرانت مسابقه ی ذکرگویی گذاشته بودند.
من بودم و سقاخانه ای که با جان و دل سقائی میکرد.
ولی امسال من هستم و خانه ای که در آن کاشی های چشمک زن ندارد.
من هستم و سلام دادنی از دور و چشمانی اشک بار و دلی پر حسرت.
داغی بر دل داشتیم، از بودن ولی ندیدن ِ امامی که سال هاست منتظران منتظرِ اویند.
داغِ دلمان را با بودن در حرمت تسکین میدادیم ولی حالا داغ روی داغ است که بر دلمان سنگینی میکند.
آقا جانم سلام ِ این حقیر ِ پر گناه را جوابی بده و دل ِ شعله ور از آتش ِ حسرتم را آبی بریز..
هیچ صدایی نمی آید..
و من غریبانه یک غریب را صدا میزنم
و او هم غریبانه جوابِ مرا می دهد
صدا میزنم السلام علیک یا غریب الغربا
و او هم..
گریه ام میگیرد از این همه غربت، ولی امیدی در دل دارم که کسی قرار است بیاید، کسی می آید و انتقام ِ این همه غربت و ظلم را می گیرد.
او خواهد آمد..
به قلم مهاجر
یاد باد آن روزگاران یاد باد
اربعین و وصل جانان یاد باد
اربعین های گذشته یاد باد
تاول و پاهای خسته یاد باد
اربعین حال و هوایش یاد باد
از نجف تا کربلایش یاد باد
کوله پشتی های سنگین یاد باد
بیرق و سربند رنگین یاد باد
موکب و چای عراقی یاد باد
زائران هم اتاقی یاد باد
یاد سردار شهید ما بخیر
قهرمان ملک سلمان یاد باد
این حرم تا آن حرم یادش بخیر
ناله های زائرانش یاد باد
بار دیگر اربعینی می شویم
عازم کوی حسینی می شویم
باز هم پای پیاده می رویم
جان خود بر کف نهاده می رویم
به قلم استادم خ موحد
پخت کیک برای میلاد آقا امام حسن مجتبی علیه السلام
توسط بانوان و طلاب گچسارانی و پخش میان خانواده های بی سرپرست و کودکان کار..
امام غائبم!!!!!
جهان درد دارد..
میدانم که دوایِ دردِ جهان شمایید…
پس کی می آیید؟؟؟؟
او خواهد آمد..
روزی می آید که قلبِ جهان او را صدا بزند..
به قلم مهاجر
کرونا.. کرونا… کرونا
چقدر این روزها، این واژه ی پنج حرفی ترس، استرس و نگرانی به جان مردم انداخته است
چه ویروس پرجذبه ای!!!
ای کاش کمی، فقط کمی از آن استرس، نگرانی و ترسی که از این ویروس داشتیم و داریم، از ویروس پرخطر گناها هم داشتیم..
کرونا فقط جان ما را تهدید میکند، ولی ویروس پرخطر گناها جان، روح، روان و آبروی آدم را تهدید میکند
ویروس گناها، ویروسی است که فقط بعضی ها از آن میترسند و از آن پرهیز میکنند و بقیه از آن ابایی ندارند و راحت به آن مبتلا و مسخ شده ی آن ویروس هستند
این ویروس با این که قدیمی است و میتوان از مبتلا شدن به آن پیشگیری کرد با نماز خواندن، قرآن خواندن و ارتباط با خدا؛ ولی بعضی ها اصلا پیشگیری نمیکنند
و تازه وقتی که به آن مبتلا هم میشوند، کاری برای درمان انجام نمیدهند، و به ویروس اجازه میدهند که کل وجودشان را تسخیر کند و به روح و روانشان هم سرایت کند
ولی برای کرونای نسبتا بی خطر این همه دست هایشان را میشویند، در اماکن شلوغ وارد نمیشوند، پرهیز میکنند مبادا مبتلا شوند
کاش از ویروس گناها میترسیدیم به اندازه ی کرونا
ویروس گناها شامل: ویروس غیبت، حسادت، چشم و هم چشمی، زنا، غرور، دروغ گویی و… است.
گناها اگر پیشرفت کند، انسانیت را از انسان میگیرد، او را به معنای واقعی از بین میبرد، شاید جسمش زنده باشد ولی در واقع مرده ای بیش نیست..