سر پست نگهبانی بودم پدر زیر چادر نگهبانی خوابش برده بود باران از کاسه ی چشمان خدا میبارید و از چشمان من هم گفتم *خدایا قربونت برم.. چرا گریه میکنی؟؟ * گفت..* من به خاطر تو گریه میکنم * گفتم..* به خاطر من؟؟ * گفت.. *فقط به خاطر خودت.. * گفتم.. *قربون… بیشتر »