حالِ غریب
شب است و میهمانی خدا
سفره ی او پهن است
و حال غریبی دارم..
خیلی غریب..
چشمه ی اشکم خشک نمیشود.
قلبم آرام نمیگیرد
هی میسوزد
هی میسوزد
هی میسوزد
احساس میکنم اگر هزاران هزار سال بخوابم.. باز هم خسته ام و کوفته..
کوفته ی کوفته
روحم.. روحم
آخ.. روحم خیلی درد میکند.
آن را به شما میسپارم.
به سفره ی آسمانی نگاه میکنم.
او می داند.. من نمی دانم..
او می بیند..
می دانم که می بیند..
حال غریبی دارم
فرم در حال بارگذاری ...