چشم هایم درشت بود و سیاه.. قدِ یک قدح.. با یک بغض، پر میشد از دریا دریا.. با یک بار خالی شدن، دریا دریا جاری میشد. دلم شکست.. بغضم گرفت و مثلِ دل شکست.. هیهات از چشم هایم!! چشم هایم درشت بود.. پر آب شد.. مادر آمد.. مادر نابینا بود.. با قلبش دید، رد… بیشتر »
کلید واژه: "مادر"
به صدای ناله حساس شده ام, حتی اگر از ته ِچاه ِ هزار و دویست و پنج متری هم باشد، احساسش میکنم، انگار کسی از جایی دور، دم ِ گوشم ناله می کند. و امشب، صدای ناله ها بیشتر شده است، در گوشه گوشه ی جهان صدای ناله می آید. ناله ی الغوث الغوث تمام شب، در… بیشتر »
بسم الله برق ِنگاهش حس ِ گمشده ای داشت، بغض، تیغ بُرنده ای شده و به جان گلویم افتاده بود، نه قدرت ِ حرف زدن داشتم و نه می توانستم از این بغض ِ مقدس رها شوم. تمام وجودم چشم شده بود و به مادر نگاه می کردم. تمام توانم را جمع کردم و گفتم “مادر بخواب"،… بیشتر »
سرمای سختی خورده ام، امروز مادر غذای خوش رنگ و بویی درست کرده بود، البته من بویش را احساس نمیکردم. ولی با تصورم از غذا های قبلی می دانم حتما بوی خوش ِ سابق را دارد، خدا خیرش بدهد با این حالی که مریض است ولی کوتاهی نمی کند، از حوزه که به خانه برگشتم… بیشتر »