کاسه ی چشم خدا
سر پست نگهبانی بودم
پدر زیر چادر نگهبانی خوابش برده بود
باران از کاسه ی چشمان خدا میبارید
و از چشمان من هم
گفتم *خدایا قربونت برم.. چرا گریه میکنی؟؟ *
گفت..* من به خاطر تو گریه میکنم *
گفتم..* به خاطر من؟؟ *
گفت.. *فقط به خاطر خودت.. *
گفتم.. *قربون قلبت برم.. نمیتونم بگم گریه نکن.. چون وقتی خدایی به این عظمت داره به خاطر من ناچیز گریه میکنه.. داغ روی قلبم التیام پیدا میکنه.. *
کاسه ی چشمانم قرمز شده بود مثل خون.. و هنوز از چشمانم اشک میبارید
کاسه ی چشمان خدا هم..
کنار هم نشسته بودیم..
و من سعی داشتم دانه های رحمت ریخته از چشمانش را شمارش کنم.. هر چه بیشتر تلاش میکردم.. کمتر نتیجه میگرفتم..
و او اشک های مرا از صورت پاک میکرد..
گفتم خدایا.. به این رحمت ریخته شده از چشمانت.. رحمی کن
مرا از این کلاف محکمِ تنهایی و غم که تمام وجودم را پیچیده در خود، پرواز بده
به قلم مهاجر
فرم در حال بارگذاری ...