.؛انسان خوبى را مىيابد و با زمينههاى عادت و آموزش و تجربه، خوبى چيزى را شهود مى نمايد؛ «انَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيد» و با اين شهادت و معرفت، عشق به خوبى ضميمه مى شود؛ «انّه لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديد». ▪️و با اين تركيبِ شهادت و عشق، عمل تحقق مىيابد.… بیشتر »
کلید واژه: "برشی از یک کتاب"
▪️اضطراب و تزلزل و حزن و خوف، با عزت سازش ندارد و كسى كه مرگ خواهى و احساس رفتن دارد، و كسى كه حضور تحول را مى بيند، قرار نمى گيرد؛ كه يكى از سياست بازهاى سالهاى سى مى گفت: من از اين كه بچه هاى كوچك را مى بينم كه پر شور حركت مى كنند، ناراحتم؛ چون… بیشتر »
باز آمدم چون عید نو، تا قفل و زندان بشکنم وین چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم هفت اختر بی آب را، کین خاکیان را میخورند.. هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم. باغ ها را چراغان کنید، بوی انار، مشامِ پرستوها را دیگر نمیگزد. زاغکی، زیر سر و بن خزیده… بیشتر »
من می خواهم در تو نگاهی روشن شود و دل تو آنگونه بروید و بارور شود که بتوانی در برابر این درد و رنج فراگیر که نتیجه ی بی قراری دنیا و انسان است مقاوم باشی دنیا دنیای حرکت و و بهار و پاییز و زمستان و تابستان است دنیا دنیای چهار فصل است و انسان هم انسان… بیشتر »
پرنده بر شانه های انسان نشست انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این… بیشتر »
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد. نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود. و روزی می رسد که… بیشتر »
باران گرفت. مادرم گفت «چه بارانی میآید» پدرم گفت «بهار است» آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. خورشید را نشانمان داد و تکهای از آن را توی دستهایمان گذاشت. و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه رویید، و ما به یاد آوردیم که با درخت… بیشتر »
چه بی عار مردمی هستیم ما!!! چه بی آب، چشمانی در سر کاشته ایم!!! چه بی رقص، دست و پایی به خود آویخته ایم!!! چه بی نشاط، بهاری که بی روی تو می رسد!!! فریاد از این روز های بی فرهاد. حسرتا!! از شب های بی مهتاب. فغان!! از چشم و دل ناکشیده هجر. آیا هنوز نوبت… بیشتر »
دلش مسجدی میخواست با گنبدی فیروزهای و منارهای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و ظهر و شب بر بالای آن اللّه اکبر بگوید دلش یک حوض لاجوردی کوچک میخواست و شبستانی که گوشه گوشهاش مهر و تسبیح و جانماز است. دلش هوای محلهای قدیمی را کرده بود، با… بیشتر »
قطاری که به سمت خدا میرفت، اندکی در ایستگاه دنیا توقف کرد. از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار میایستاد، کسی کم میشد. قطار میگذشت و سبک میشد. قطاری که به سمت خدا میرفت، به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت: «اینجا بهشت است.… بیشتر »
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: «خدایا، میخواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است» خدا درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت «تا بازگردم، بالهایم را اینجا میسپارم، این بالها در زمین چندان… بیشتر »
گفت: کسی دوستم ندارد! میدانی این چقدر سخت است… تو برای دوستداشتن بود که جهان را ساختی… خدا هیچ نگفت. گفت: به پاهایم نگاه کن! چقدر چشمها را آزار میدهم آدمهایت از من میترسند مرا می کُشَند! برای اینکه زشتم؛ زشتی، جُرم من است!! خدا هیچ… بیشتر »
بارَش، زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت؛ دانهی گندم روی شانههای نازُکَش سنگینی میکرد، نفسنفس میزد اما کسی صدای نفسهایش را نمیشنید؛ دانه از شانههای کوچکش سر خورد و افتاد؛ نسیمی وزید مورچه به خدا گفت: من خیلی کوچکم خیلی ناچیز… نقطهای که… بیشتر »
دلبستهی کفشهایش بود کفشهایی که یادگار سالهای نوجوانی اش بودند دلش نمیآمد دورشان بیندازد هنوز همان کفشها رو میپوشید اما کفشها تنگ بودند و قدم از قدم اگر برمیداشت، تاولی تازه نصیبش میشد سعی میکرد کمتر راه برود، که رفتن دردناک بود؛ مینشست… بیشتر »
اینهمه گنج آویخته بر درخت، اینهمه ریشه در خاک را که میخورَد؟ آدم است که میخورد اینهمه گندم، اینهمه خوشه در باد اینها را که میخورد؟ آدم… دستهای میکائیل از رزق پر بود؛ اما چشمهای آدم همیشه نگران بود دستهایش خالی و دهانش باز میکائیل به خدا گفت:… بیشتر »