هزار قفل بی کلید
باران گرفت.
مادرم گفت «چه بارانی میآید»
پدرم گفت «بهار است»
آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.
خورشید را نشانمان داد و تکهای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
و ناگهان هزار گنجشک عاشق
از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه رویید،
و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم
ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.
اما نام او را که بردیم، قفلها بی رخصت کلید باز شد.
من به خدا گفتم:
«امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است»
خدا گفت:
«کاش میدانستی
هر روز پیامبری از کنار خانهتان میگذرد؛
و کاش میدانستی بهشت
همان قلب توست . . .»
تلخیصی از: پیامبری از کنار خانه ما رد شد. عرفان نظرآهاری
نظر از:
زیبا بود
فرم در حال بارگذاری ...
قشنگ بود.