خدایا هیچکس مرا نمی بیند
بارَش، زیادی سنگین بود و
سربالایی زیادی سخت؛
دانهی گندم
روی شانههای نازُکَش
سنگینی میکرد، نفسنفس میزد
اما کسی صدای نفسهایش را
نمیشنید؛ دانه از
شانههای کوچکش
سر خورد و افتاد؛ نسیمی وزید
مورچه به خدا گفت:
من خیلی کوچکم
خیلی ناچیز… نقطهای
که بود و نبودش را کسی نمیفهمد…
خدا گفت:
اما نقطه، سرآغاز هر خطیست
مورچه گفت: من اما به
هیچ چشمی نخواهم آمد
برای کسی، نبودنم را غمی نیست…
خدا گفت:
چشمهای من همیشه بیناست
اگر تو نباشی، چه کسی
دانه کوچک گندم را
بر دوش بکشد…؟
تو هستی و سهمی از
بودن، برای توست؛ در نبودنت
کارِ این کارخانهی جهان ناتمام است
مورچه خندید و دانه گندم
دوباره از دوشش افتاد…
هیچ کس اما
نمیدانست که در گوشهای از
خاک، مورچهای با خدا، گرم گفتگوست . . .
منبع: با تلخیص از بالهایت را کجا گذاشتی. عرفان نظرآهاری
نظر از: پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب [عضو]
سلام وخداقوت خیلی زیبا بود
نظر از: مدیر النفیسه [عضو]
احسنت
فرم در حال بارگذاری ...