هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت.… بیشتر »
کلید واژه: "عرفان نظر آهاری"
گفتند: چهل شب حياط خانهات را آب و جارو كن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم. گفتند: چلهنشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر… بیشتر »
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود. پیاش را من نکندم، بنایش را من بالا نبردم، دیوارش را من نچیدم. من که آمدم، او ساخته بود و پرداخته. ودیدم که هزار حجره دارد و ازهر حجره قندیلی آویزان، که روشن بود و میسوخت، از روغنی که نامش عشق… بیشتر »
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت * ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم،قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد * یکی گفت: چرا این اتاق پر دود و آه است یکی گفت: چه… بیشتر »
پرنده بر شانه های انسان نشست انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این… بیشتر »
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد. نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود. و روزی می رسد که… بیشتر »
خداوند گفت: دیگر، پیامبری نخواهم فرستاد آنگونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند و آنگاه پرندهای را به رسالت مبعوث کرد آوازی خواند که در هر نغمهاش، خدا بود و خدا گفت: اگر بدانید حتی با آواز پرندهای میتوان رستگار شد و خدا… بیشتر »
دلش مسجدی میخواست با گنبدی فیروزهای و منارهای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و ظهر و شب بر بالای آن اللّه اکبر بگوید دلش یک حوض لاجوردی کوچک میخواست و شبستانی که گوشه گوشهاش مهر و تسبیح و جانماز است. دلش هوای محلهای قدیمی را کرده بود، با… بیشتر »
خداوند به جبرئیل گفت: «سفرهای پهن کن و بر آن کلمه نور و عشق و هدایت بگذار» و گفت: «هرکس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد» سفرهی خدا گسترده شد، از این سر جهان، تا آن سوی هستی؛ آدمها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی کسی بر سر این سفره نشست و… بیشتر »
گفت: کسی دوستم ندارد! میدانی این چقدر سخت است… تو برای دوستداشتن بود که جهان را ساختی… خدا هیچ نگفت. گفت: به پاهایم نگاه کن! چقدر چشمها را آزار میدهم آدمهایت از من میترسند مرا می کُشَند! برای اینکه زشتم؛ زشتی، جُرم من است!! خدا هیچ… بیشتر »
بارَش، زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت؛ دانهی گندم روی شانههای نازُکَش سنگینی میکرد، نفسنفس میزد اما کسی صدای نفسهایش را نمیشنید؛ دانه از شانههای کوچکش سر خورد و افتاد؛ نسیمی وزید مورچه به خدا گفت: من خیلی کوچکم خیلی ناچیز… نقطهای که… بیشتر »