گفت: کسی دوستم ندارد! میدانی این چقدر سخت است… تو برای دوستداشتن بود که جهان را ساختی… خدا هیچ نگفت. گفت: به پاهایم نگاه کن! چقدر چشمها را آزار میدهم آدمهایت از من میترسند مرا می کُشَند! برای اینکه زشتم؛ زشتی، جُرم من است!! خدا هیچ… بیشتر »
کلید واژه: "کتاب بالهایت را کجا گذاشتی"
بارَش، زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت؛ دانهی گندم روی شانههای نازُکَش سنگینی میکرد، نفسنفس میزد اما کسی صدای نفسهایش را نمیشنید؛ دانه از شانههای کوچکش سر خورد و افتاد؛ نسیمی وزید مورچه به خدا گفت: من خیلی کوچکم خیلی ناچیز… نقطهای که… بیشتر »