دلش مسجدی میخواست با گنبدی فیروزهای و منارهای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و ظهر و شب بر بالای آن اللّه اکبر بگوید دلش یک حوض لاجوردی کوچک میخواست و شبستانی که گوشه گوشهاش مهر و تسبیح و جانماز است. دلش هوای محلهای قدیمی را کرده بود، با… بیشتر »
کلید واژه: "کتاب پیامبری از کنار خانهی ما رد شد"
قطاری که به سمت خدا میرفت، اندکی در ایستگاه دنیا توقف کرد. از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار میایستاد، کسی کم میشد. قطار میگذشت و سبک میشد. قطاری که به سمت خدا میرفت، به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت: «اینجا بهشت است.… بیشتر »
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: «خدایا، میخواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است» خدا درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت «تا بازگردم، بالهایم را اینجا میسپارم، این بالها در زمین چندان… بیشتر »
خداوند به جبرئیل گفت: «سفرهای پهن کن و بر آن کلمه نور و عشق و هدایت بگذار» و گفت: «هرکس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد» سفرهی خدا گسترده شد، از این سر جهان، تا آن سوی هستی؛ آدمها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی کسی بر سر این سفره نشست و… بیشتر »
اینهمه گنج آویخته بر درخت، اینهمه ریشه در خاک را که میخورَد؟ آدم است که میخورد اینهمه گندم، اینهمه خوشه در باد اینها را که میخورد؟ آدم… دستهای میکائیل از رزق پر بود؛ اما چشمهای آدم همیشه نگران بود دستهایش خالی و دهانش باز میکائیل به خدا گفت:… بیشتر »