دلبسته ی کفش هایش بود
دلبستهی کفشهایش بود
کفشهایی که یادگار سالهای
نوجوانی اش بودند
دلش نمیآمد دورشان بیندازد
هنوز همان کفشها رو میپوشید
اما کفشها تنگ بودند و
قدم از قدم اگر
برمیداشت،
تاولی تازه نصیبش میشد
سعی میکرد کمتر راه برود، که
رفتن دردناک بود؛ مینشست
زانوانش را بغل میکرد و
میگفت:
خانه کوچک است و
شهر کوچک و دنیا کوچک!!!
خوشبختی تنها یک دروغ است!
پارسایی از کنار او رد شد
او را که دید لبخندی زد و گفت:
خوشبختی دروغ نیست
تا تو به این
کفشهای تنگ آویختهای
دنیا کوچکست و زندگی ملالآور
. . . جرأت کن و کفش تازه به پا کن …
دلبستگی هایت را کم کن.. راههای جدید را هم ببین
منبع: با تلخیص از در سینهات نهنگی میتپد. عرفان نظرآهاری
نظر از: پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب [عضو]
سلام علیکم جالب بود
نظر از: مدیر النفیسه [عضو]
جالب بود
فرم در حال بارگذاری ...