چه محال ِ زیبایی
دلش مسجدی میخواست با گنبدی فیروزهای و منارهای نه خیلی بلند
و پیرمردی که هر صبح و ظهر و شب بر بالای آن اللّه اکبر بگوید
دلش یک حوض لاجوردی کوچک میخواست و شبستانی که گوشه گوشهاش مهر و تسبیح و جانماز است.
دلش هوای محلهای قدیمی را کرده بود،
با پیرزنهایی ساده و مهربان
اما محلهشان مسجد نداشت . . .
فرشتهها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را میدیدند به او گفتند:
«حالا که مسجدی نیست، تو مصالحش را فراهم کن، ما مسجدت را میسازیم»
او خندید و گفت:
«چه محال زیبایی»
و نمیدانست
هر بار که آهی میکشد،
هر بـار که دعـایی میکند،
هر بار که خدا را زمزمه میکند،
آجـری بـر آجـری گذاشتـه میشود؛
آجرِ همان مسجدی که آرزویش را داشت . . .
منبع.. پیامبری از کنار خانه ما رد شد. عرفان نظرآهاری
نظر از: سربازی از تبار سادات [عضو]
جالب بود.ممنون
فرم در حال بارگذاری ...