در کوچه های بن بست، عروسی بس است
باز آمدم چون عید نو، تا قفل و زندان بشکنم
وین چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را، کین خاکیان را میخورند..
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم.
باغ ها را چراغان کنید، بوی انار، مشامِ پرستوها را دیگر نمیگزد. زاغکی، زیر سر و بن خزیده است، پیدایش کنید، به خُمِ رنگ بیندازیدش، طاووس میشود.
امروز همه از دایره بیرون ترند. کمر ها که آلوده ی صد بندگی بودند، شالِ همت به خود پیچند که پیچ و تابِ راه هنوز بسیار است. تاجهایی که مردابِ افکندگی، قی میکردند، اینک تکه پاره های سنگفرش بازارند.
آمدنم مثل شعر، ناگهانی است، مثل سبزه، نقاش زمین است، مثل گریه، با خود هزار عاطفه می آورد، به شیرینیِ یاری است که رقیبِ مومیایی او، شمع را به عزا نشانده است.
آمدنم مثل تحویل سال است، پر از خنده و دیدار. آمدنم، آمدنی است. فانوس ها را یک یک به کوچه آورید، در آبگینه هایشان آتش بریزید، تا در صبح استقبال، کسی دلمرده نباشد. غنچه ها را دیگر، چشمه های خون نخوانید. ابرها پیغام طراوت میگزارند، گریه ی آسمان نیستند.
در کوچه های بن بست، عروسی بس است، از آن همه حجله که در تابوت نحوست میگذاشتید، شرمناک نیستید؟؟؟ من در رَهَم. اندک آب خود را به خاکِ راه آلوده نکنید،. من با خود یک اقیانوس ابر آورده ام، همه از بهر شماست.
ندبه های دلتنگی،. رضا بابایی، انتشارات موعود،، از صفحه 76 تا 78
فرم در حال بارگذاری ...