باران گرفت. مادرم گفت «چه بارانی میآید» پدرم گفت «بهار است» آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. خورشید را نشانمان داد و تکهای از آن را توی دستهایمان گذاشت. و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه رویید، و ما به یاد آوردیم که با درخت… بیشتر »