#تولیدی_به_قلم_خود
یک هفته ای می شد که همسایه ی دیوار به دیوارشان رفته بود، کبری خانم را می گویم.
سال هاست که در این محله زندگی می کنند، محله ای است فقیر نشین، فقط آن ها که از لحاظ مالی ضعیف هستند در این محله زندگی می کنند و وقتی دست و پایشان را دیدند از آن جا می روند.
همسایه ی دیوار به دیوار هم، دست و پایش را دید و از آن جا رفت.
یک هفته، انتظار همسایه جدید را کشیده بود. بالاخره انتظارش پایان یافت و همسایه ی جدید از راه رسید، هم خوشحال بود هم ناراحت.
خوشحال؛ چون همسایه جدید را می دید و ناراحت؛ چون می دانست حتما مشکلی برایشان پیش آمد کرده که به این محله آمده اند.
ماشین حمل اثاث نزدیک تر آمد و او همین طور خیره نگاه می کرد که چه کسانی از ماشین پیاده می شوند.
مادر و دختری را دید که سر و وضعشان عالی به نظر می رسید ولی ناراحتی از سر و کولشان می بارید، پدر خانواده هم همین طور.
با خودش فکر می کرد این ها که ظاهرا پول دار هستند، چطور به این محله آمده اند.
کبری خانم سریع به داخل خانه رفت تا نوشیدنی سردی برای همسایه بیاورد و هر چه زودتر طرح دوستی را بریزد, نوشیدنی را برد ولی نتوانست زیاد ارتباط بگیرد و ناراحت به خانه برگشت.
تقریبا یک هفته مانده به عید، روزی که کبری خانم داشت برای خرید به بازار آماده می شد، صدا هایی داخل کوچه شنید و زود خود را به بیرون خانه رسانید و دید که خانم همسایه حالش بد شده، دارند او را به بیمارستان می رسانند، دختر همسایه دست تنها بود، خودش را به او رسانید و همراهشان به بیمارستان رفت.
مدتی که در بیمارستان بودند، کبری خانم تنهایشان نگذاشت و هر کار از دستش بر می آمد انجام داد.
بعد از آن ماجرا بود که طرح دوستی ریخته شد و بالاخره سر درد دل همسایه ی جدید باز شد، زنی 48 ساله که یک دختر بیشتر نداشت، از شوهرش گفت که سال ها پیش با هزار قرض و قوله و با ارثیه ای که به آن ها رسیده بود کارخانه تولیدی کفشی به راه انداخته و حالا به این روز افتاده بودند، می گفت وضعمان خوب بود، برو و بیایی داشتیم، دلمان خوش بود، می گفت اوایل کمی فروش بود؛ ولی بعد کم تر شد و کارخانه فقط ضرر شد، کسی کفش های ایرانی نمی خرید.
آن چیزی که خیلی اذیتش می کرد این بود که خودش و دخترش هم به خاطر چشم هم چشمی کفش و لباس مارک دار استفاده می کردند از ورشکستگی گفت و این که در آخر مجبور شده اند به این محله بیایند تا بسا کفش های تولیدی به فروش برسد و وضع شان سر و سامان بگیرد.
کبری خانم ناراحت بود و با خود می گفت وقتی زن و بچه ی کسی از او حمایت نکنند چه انتظاری از بقیه است و دعا تنها کاری بود که از دستش بر می آمد, دوستی آن ها ادامه پیدا کرد و صمیمی تر شدند.
روز عید بود که وقتی کبری خانم از تلویزیون شنید که رهبری، امسال را سال حمایت از کالای ایرانی نامیده اند، خیلی خوشحال شد و با خود فکر کرد که چقدر این آقا با تدبیر است و چه ارادت خاصی نسبت به او دارد.
چادر سر کرد و سریع به خانه همسایه رفت و این خبر خوب را به آن ها داد و به آن ها گفت که مردم رهبری را دوست دارند حتما به حرف او گوش می دهند و جنس ایرانی حمایت می کنند و کفش های شما هم به فروش می رسد.
همسایه جدید همراه دخترش دارد شیرینی به دست می آید. خوشحالی از نگاهشان می بارد.
و می گویند همه را مدیون رهبری هستیم..
#حمایت_از_کالای_ایرانی
#عکس_تولیدی
موضوع: "به قلم خودم"
#تولیدی_به_قلم_خودم
ای امام همیشه زندانی ام!!
به رسم ادب، به رسم عشق، به رسم دست بوسی، برایت می نویسم.
برای رفع دلتنگی، شکسته دلی برایت می نویسم.
دوستت دارم، مگر می شود کسی امامش را دوست نداشته باشد, مخصوصا امامی که کاظم لقب گرفته است.
آن قدر خون دل خوردن و چیزی نگفتن, آن قدر شکنجه شدن و فرو بردن خشم، باید هم کاظم لقب می گرفتی.
ای امام غریبم!!!
این همه غربت برایت انتظار نمی رفت، غربت برای علی حسن حسین و سجاد(ع) انتظار می رفت ولی برای شما نه.
چه کسی خواست و این غربت را به تو تحمیل کرد؟؟
خدا لعنتش کند، هارون؟؟؟
آن قدر کینه ات را در دل سیاه خود بزرگ کرد و پرورش داد که فقط با شهادتت آرام شد.
آن قدر در گوشه ی سیاه چال دستور شکنجه ات را داد که خودش هم خسته شد, آن قدر که دیگر میگفت مرا با رضا(ع) کاری نیست راحتش بگذارید.
خدا لعنتش کند شهادتت برای او کافی بود.
شما کجا و گوشه ی سیاه چال و شکنجه کجا؟؟؟
برای شما انتظار شهادت هم نمی رفت، چه برسد به ته سیاه چال و شکنجه.
ای امام غریبم!!!
در زندان روزه های خود را چگونه باز می کردی؟؟ با آن همه شکنجه، حتما با تازیانه ..
در اوج غربت به شهادتت رسانیدند.
می خواستی به آن ها بگویی که غریب نیستم الان رضایم می آید و سر مرا به زانوی خود می گیرد و برایم پدری می کند, دست نوازش بر سرم می کشد.
آری او می آید.
راستی!!!!می دانم که لقب باب الحوائج را هم داری.
چطور دلشان آمد باب الحوائج را شهید کنند
خدا لعنتشان کند ,باب الحوائج دیگری هم داشتیم, او را هم شهید کردند, دستش را، سرش را, چشمانش را…
نزدیک می شویم به غروب روز شهادت.
آسمان هم دارد گریه می کند, دل خسته تر از همیشه.
و من در این غروب غریب، در این غروب غمگین که متعلق است به باب الحوائج, از او می خواهم که برایم آقایی کند.
ای امام غریب و اسیرم, خودتان طعم زندان چشیده اید, می دانید که در زندان بودن چه حالی دارد.
در زندانی به وسعت دنیا، گرفتارم.
دانه های تسبیح دلم ازهم گسسته است.
نخ تسبیحی می خواهم.
نخ تسبیح دلم باش.
ای اسیر کاظمین به این اسیر، رحمی..
گره ها وا می کنی با یک نگاهی..
پ.ن: یا باب الحوائج مادرم..
#تولیدی_به_قلم_خودم
دیشب بعد از نماز مُهرم شکست
تکه های مُهر در سجاده ام افتاده بود
دل من با من گفت
که چرا دوری تو؟؟
که چرا بی نوری؟؟؟
مثل این مُهر، مُشتی خاک بودی
بعد یک عمر، دعا و زاری
بعد یک عمر، خواری
قرعه ی کار به نامت افتاد
و خدا، کمی از روح خودش را به تو داد
کمی از نور خودش را به تو داد
کمی از نور محبت، کمی از نور کرم
کمی از نور لطافت، کمی از نور وفا
و خلاصه، از هر نور، کمی از آن به تو داد
به خودت غرّه مشو
کمی نزدیک بیا
کمی از فاصله هایت کم کن
کمی از لاک دنیا، بیرون بیا
و به آن دل مسپار؛ زیرا که
پیر عروسی می ماند با هزارش داماد
تا خدا را داری
به آن منبع نور، دل بسپار
تا بهشتی دهدت جاویدان
تا روانی دهدت پر آرام
آری او نزدیک است
او خودش می گوید
از رگ گردن من، به تو نزدیک ترم
آری او خود گفته است، در کتاب نورش
به محمّد(ص) گفته است
که اگر کسی از من پرسید
گو به آن ها که من نزدیکم
گو به آن ها که بخوانند مرا
آری دل من با من گفت
آن همه نور کجاست؟؟
چه کردی با آن همه نور؟؟
#کتاب_این_روزهایم
کتاب این روزهایم، کتاب آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین است..
داشتم دنبال کتابی می گشتم برای این روزهایم بخوانم، که عنوان این کتاب را دیدم، از عنوان کتاب خوشم آمد، فهرست را که نگاه کردم، فکر کردم کتاب جالبی باید باشد.
شروع کردم به خواندن، چند صفحه ای که خواندم، گذاشتم کنار، نمی دانم سرم شلوغ بود یا دغدغه مادر را داشتم، هر چه بود نتوانستم با صفحات اول ارتباط بگیرم.
صبح دوباره کتاب را برداشتم و به فهرست نگاه کردم تا ترغیب شوم به خواندن، چون می دانستم کتاب خوبی است. خواندم و خواندم.
در مورد پوچی و اضطراب می گوید(همان که اکثر افراد گرفتار آن هستند) و این که هر کس خدا را نداشته باشد، گرفتار پوچی و اضطراب می شود.
خیلی حساب شده و دقیق همراه با تمثیل و داستان مطلب خود را به خواننده می رساند.
از داشتن ولی نداشتن می گوید، خیلی زیبا، با داستانی از داشتن دنیا ولی عملا هیچی نداشتن می گوید.
خیلی از داستان خوشم آمد، ابتدای داستان را می گویم تا فکرتان را مشغول کنم که برای ادامه داستان سراغ کتاب بروید.
داستان شهری است به اندازه یک استکان که تمام دنیا در آن جمع شده اند و سه نفر بیشتر نیستند، سه مرد عجیب، کور تیز چشم، کر تیز گوش، پوشیده ی عریان.. و ادامه را خودتان از کتاب بخوانید….
کور تیز چشم، کر تیز گوش، چقد متناقض نماهای زیبایی، کتاب پر است از پارادوکس..
ادامه دارد…. :)
#کتابخوانی_نوروز
کتاب راه های تکمیل نماز را در دوره یاوران نماز به ما دادند. دوره خوبی بود، استادهای خوبی برایمان آورده بودند، یکی شیرازی، یکی عراقی که هر دو ساکن قم بودند.
آیت الله بهجت می فرمایند: اصلاح همه ی امور به اصلاح عبادت و در رأس آن نماز است.
اهمیت نماز، باعث شد این کتاب را بخوانم و به شما معرفی کنم.
نویسنده این کتاب آقای کفیل معتقد است نماز های ما دو مشکل اساسی دارد، یکی این که ناقص است؛ چون با غفلت همراه است و بازدارنده از گناه نیست، دوم این که نماز برای ما بی اهمیت است.
این کتاب ما را راهنمایی می کند که چه کار کنیم این مشکلات بر طرف شود و برای تکمیل نمازهایمان چه کارهایی انجام دهیم…می دانستم نمازم مشکل دارد ولی نمی دانستم چه مشکلی..به نظرم آمد بعضی مطالب تکراری و بعضی را هم نمی دانستم. چیزی که خیلی توجهم را جلب کرد سجده شکر بود. که این سجده بخشی از نقص نماز را برطرف می کند و خیلی فضیلت های دیگر که این سجده دارد…در کل کتاب خوبی است و پیشنهاد میکنم اگر می خواهید نماز کامل تری بخوانید این کتاب را مطالعه کنید…
همیشه صحبت از مادری منتظر است ولی من می خواهم از پدری منتظر برایتان بگویم…
پیرمرد آنجا زیر درختی سبز نشسته و سر در گریبان خوابش برده است.
او را می شناسم..
رجب علی نام دارد.
سال هاست که منتظر است.
درخت کناری اش را می بینی؟؟؟
از زمانی به بعد تصمیم گرفت که آن را بکارد به یاد او..
به یاد او که منتظرش است.
آری منتظر اوست
منتظر دردانه اش، پسرش.
تک پسری داشت، روزی آمد دست پدر را بوسید و گفت پدر جان، من می روم، برای دفاع می روم، مراقب مادر باش
او رفت و هنوز برنگشته است..
و پیرمرد سال هاست که منتظر است، انتظار بد جور پیرش کرده است.
پیرمرد منتظر می ایستاد، ولی الان توان ایستادن ندارد و منتظر نشسته است.
چقدر اطرافش نورانی است.
من چه می دانم شاید دردانه اش آمده، شاید شهیدش، پسرش آمده، دستش را بوسیده و در خواب به انتظار او پایان داده است.
آری نور همه جا را فرا گرفته است..
#تولیدی_به_قلم_خودم
دلم نوازش دستان پدر را می خواهد.. پدری که دست بر سر یتیمان می کشید و غم را از دلشان می برد ..و برایشان شبانه پدری می کرد.
پدری مهربان
پدری علی نام
پدری که تولدش متفاوت..
پدر معنوی ای می خواهم که دست بر دلم بکشد..تا بتوانم نفسی عمیق بکشم..
تا بتوانم نفس عمیق بکشم..و بگویم آخی، الهی شکر، الحمد لله
پدری می خواهم که ..
مرا برهاند از خودم..
امشب شب تولد است…شب تولد مولای خوبی ها..
شب تولد است و من اشک ریزان برایش می نویسم..
آری می نویسمـ…
پدرم، پدر مهربانم، دلم، نگاه از سر لطف و مهربانی ات را می خواهد.
دوستت دارم و نامت آن قدر با عظمت است که وقتی آن را می شنوم، دلم می لرزد..
پدر اینجا یتیمی نشسته و منتظر ایستاده است..
مگر نه این است که پدر امت هستی؟؟ بیا و برایم پدری کن..
همه معتکف شده اند درمسجد…
و من امشب معتکف شما می شوم…
امشب تو ماه کعبه ای..
امشب ماه دل غمدیده ی منی.
ای ماه آمدی؟؟؟؟ آری بیا، بیا و ببین اشک هایم را..ببین که دلم چگونه دارد تو را صدا می زند و کمک می خواهد.
چطور باید دلم را آرام کنم، دلی را که دارد در سینه ام بی قراری می کند، بی قرار محبت و نگاه توست….
این خانه های کاهگلی روستایی شاهد هستند، این نور های تک و توک روشن در روستا، شاهد هستند که من در شب تولدت، به یادت بودم و آرام و قرار نداشتم..
ای ماه دل بی قرارم بیا و دلم را قراری بده..من سخت به تو محتاجم..بیا و آبرویم را بخر..
مردی در آب افتاده است، دارد غرق می شود، دست و پا می زند، خدا خدا می کند، هی می گوید خدایا نجاتم بده، خدا هم تنه درخت کوچکی را در مسیرش قرار می دهد تا مرد آن را بگیرد و خود را به خشکی برساند، تنه به مرد می رسد، مرد هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد و همچنان دارد خدا خدا می کند در صورتی که می داند در این لحظه تنها راه نجاتش همین است که چوب را بگیرد و خود را به خشکی برساند.
خُب الان حقش این است که غرق شود.. این قضیه مثل بعضی می ماند که فقط می گویند بیکاری بیکاری و دارند از آن رنج می برند ولی هیچ تلاشی برای بهتر شدن و از بین بردن این بیکاری نمی کنند و این و آن را مقصر می کنند.
الان وضعیت طوری شده که هر کسی را می بینی درد دلش این است که بچه هایم بیکار اند، بعضی از همین ها را وقتی به لباس ها و کفش هایشان نگاه میکنی، می بینی مارک خارجی دارند، به خانه و زندگی شان که نگاه می کنی می بینی اصلا بویی از جنس ایرانی در آن جا به مشام نمی رسد.
همه دارند از بیکاری رنج می برند ولی هیچ تلاشی نمی کنند، در صورتی که اگر مردم از جنس ایرانی استفاده کنند مشکل بیکاری هم حل می شود و با برطرف شدن بیکاری، خیلی از گرفتاری ها برطرف می شود، گناه هم کمتر می شود.
شاید در ابتدای کار کیفیت پایین باشد ولی اگر همین طور پیش برود و حمایت شوند، تعداد کارخانه ها که زیاد می شود رقابتی سالم شروع می شود، کیفیت هم خوب می شود، قیمت هم پایین می آید و این ها همه در بلند مدت اتفاق می افتد.
پ.ن: کالای ایرانی مهجور مانده است، کالای ایرانی گوشه ای نشسته و غصه می خورد از این بی توجهی و می گوید منم کالایِ ایرانی اسلامی به من توجه کنید تا پر و بال بگیرم.
#حمایت_از_کالای_ایرانی #دست_خط_من
#تولیدی_به_قلم_خودم
می گویم ارباب بی سر را خیلی دوست دارم و از او می پرسم، می دانی ارباب بی سر کیست؟؟ و او هاج و واج مانده و دارد مرا نگاه می کند.
نگرانی را از چشمانش می خوانم، نگران است، نکند جواب اشتباه بدهد.
دختر خاله را می گویم.
بالاخره، آهسته و با تردید می گوید: امام زمان است؟؟؟
نفس در سینه ام حبس می شود، سکوت می کنم، احساس خفگی می کنم، بغض دارد مثل خنجری گلویم را می خراشد، هی از او می پرسم، تو هم احساس خفگی می کنی؟؟
و او می گوید گرم است ولی احساس خفگی نمی کنم.
و من می فهمم که این احساس فقط برای من است.
شاید به خاطر عشق من به مولا باشد؛ چون عاشق دوست دارد معشوقه اش را همه دوست داشته باشند و بشناسند، شاید به خاطر مسئولیتی بوده که بر گردن داشته ام و الان چون میبینم کوتاهی کرده ام احساس خفگی می کنم، نمی دانم خفگی ام به چه خاطر است، فقط می دانم هر چه جان و توان در بدن دارم به کار می گیرم و می گویم و می گویم… از او.
آب در دهان ندارم، خشک خشک و زبان در دهانم نمی چرخد.
این طرف و آن طرف را نگاه می کنم بسا جرعه ای آب پیدا کنم. ولی …
جلوی چشمانم دارد سیاهی می رود، آن طرف تر مادر دارد ناله می کند.
نمی دانم غصه امامم را بخورم یا غصه مادرم را…
اما دلم می گوید غصه امامم را باید بیشتر بخورم، آخر او هم امام من است هم امام مادرم.
غصه امامم که برطرف شود ، غصه دنیا برطرف می شود، غصه مادر که چیزی نیست و همچنین شادمانی مادر در گرو شادمانی اوست.
یک چشمم به مادر، یک چشمم به دختر خاله و دختر خاله چشمانش از حدقه بیرون آمده، دارد به حرف هایم گوش می دهد، تعجبش وقتی بیشتر می شود که می گویم امام زنده است، او زنده است، هزار و اندی سال است که زنده است و منتظر ظهور 313 سرباز جان بر کف.
و او باورش نمی شود.
به مادر نگاه می کنم، خدا را شکر امام به او نگاه کرد، آرام شده و خوابش برده است..چه خواب عمیقی..
ومن خوشحال، دیگر تشنگی از یادم رفت، الان دیگر احساس خفگی نمی کنم.
#تولیدی_به_قلم_خودم
صدای گریه ی نوزادی می آید. خوب گوش کن، می شنوی؟؟ صدای گریه نوزادی از خانه ی غریب الغربا می آید و قند در دل ضامن آهوها آب می شود.
نوزادی که با آمدنش، بانو خیزران را از نور کم سوی چراغ اتاق بی نیاز می کند.
ببین آن خانه را!!!! چقدر نورانی شده است. آن جا نوری داشت و با آمدن این نوزاد، نور علی نور شد.
آری جواد الائمه به دنیا آمد، خوش به حالش، عجب پدری!!! عجب مادری!!! پدر آدم ضامن آهو ها باشد و خوش به حالش نباشد؟؟ نه نمی شود.
آری خوش به حالش؛ چرا که عزیز دردانه امام رضا است و ما کشته مرده ی یک نگاه.
یا جواد الائمه برایت می نویسم، و تولدت را تبریک می گویم، جوادم!!تولدت مبارک.
می خواهم بگویم، درد دل کنم.
درد دلم این است که دوستت دارم، چرا که امامم هستی، دردانه امام رضایم، هستی.
ای جوان ترین امام شهیدم، درد بی درمانی گرفته ام، حالم خوب نیست، خسته شده ام، از گناه، دروغ، ریا، نا امیدی، غیبت، چه کنم؟؟؟؟ به دادم برس نفسم دیگر بالا نمی آید.
امامم!!! تو جواد هستی، چه شد که جواد لقب گرفته ای؟؟ حتما جود و مهربانی ات آن قدر فرا گیر شده که ملقب شده ای به جواد.
دلم کمی جود و کرمت را می خواهد، برای این نفس در سینه حبس شده ام چاره ای کن. چه کنم؟؟ به دیار ارباب بی سر پناهنده شوم خوب است؟؟
آری باید فرار کنم به سمت حسین(ع) بروم.
حسین دوای درد بی درمان است..
ای کاش هیچ کس دلش مثل غار علیصدر نباشد ..
شاید کسی بپرسد غار علیصدر کجاست؟؟؟ و چرا من دعا می کنم که دلش مثل او نباشد..
بزرگی می گوید: غار علیصدر، خیلی تماشایی است. همه چیزش عالی، دمای آب ثابت،دمای هوا ثابت و آب غار، زلال زلال مثل اشک چشم؛ ولی در آن خبری از حیات نیست هیچ جنبنده ای در آن پیدا نمی شود..شاید بپرسید آخر چرا؟؟چرا با این همه زیبایی هیچ جنبنده ای در آن سرک نمی کشد؟؟؟؟ چون نور خورشید، این منبع حیات در آن راهی ندارد، خوب باید هم این طور شود، برای تنبیه اوست؛ چرا که همه چیزش عالی است ولی نور خورشید را در خود راه نمی دهد، باید هم تنبیه شود و حیاتی نداشته باشد…
ای کاش دل هیچکس مثل او(غار علیصدر) نباشد، دلی که همه چیز دارد ولی نور خدا در آن نیست، چه فایده ای دارد؟ این دل بمیرد بهتر است، شما بگویید وجدانا این طور نیست؟؟؟
ای کاش زندگی هیچ کسی مثل او نباشد….
دلم کمی نور می خواهد، دلم کمی هوس نور کرده است، چه کنم؟؟؟ دل است دیگر، هوس می کند…
دلم کمی نور می خواهد، شاید بر اثر این نور، بدی از آن رخت بر بندد و خوبی در آن سرک بکشد و بگوید: به به، چه جای خوبی….
این خوبی که می گویم، عام است و شامل همه خوبی ها می شود، من جمله: به دوست محبت کردن، دست پیری را گرفتن،…..و از خود گذشتن، از نقل و نبات پرهیز کردن….
می دانی نقل و نبات چیست؟؟؟
شاید ندانی، نقل و نبات پشت کسی حرف زدن است و چه بد نقل و نباتی است در ظاهر لذت بخش؛ ولی ویران کننده، بعضی ها هر چه می خورند سیر نمی شوند و آن قدر با اشتها از آن می خورند که دیگران هم دهانشان آب می افتد و به آن ناخونکی می زنند..
دلم کمی حیات می خواهد، دلم حیاتی دوباره می خواهد،دلم حیات از نوع طیبه می خواهد..
چه خوب حیاتی است این حیات طیبه…..
بزرگی به دنبال به دست آوردن آن رفت، چهل سال..
چهل سال این در و آن در زدن برای حیاتی طیبه، شاید کسی بگوید چهل سال؟؟؟ خیلی زیاد است، اگر آن را به دست نیاورد چه؟؟؟وقتش هدر رفته است؛ ولی نه، این طور نیست، شاید درصد احتمال به دست آوردن آن، ضعیف باشد ولی فلسفی ها خوب می دانند که علاوه بر درصد احتمال، باید درصد محتمل را هم در نظر گرفت، درصد به دست آوردن حیات طیبه، ضعیف است؛ ولی در عوض، محتمل،حیات طیبه ای است که من آن را درک نکرده ام و شاید آن هایی که درک کرده اند هم، توان توصیفش را نداشته باشند، پس اگر چهل سال یا بیشتر هم طول بکشد باز هم ارزشش را دارد.
این طور نیست؟؟؟؟شما بگویید، آیا این طور نیست؟؟؟؟
و من دلم حیات طیبه می خواهد، شما را به خدا بگویید چه کنم؟؟؟؟؟ :’(
به امید حیات طیبه برای کسانی که یک ذره به فکر به دست آوردن آن هستند… 😌
#تولیدی_به_قلم_خودم
#ایرانگردی_نوروز
در مسیر امامزاده محمود (محمید(ع) ) هستیم، می رویم برای شفای روح و جان دست به دامن او شویم، (و شفای مادر) آخر می گویند (جدش تند است).
جانم برایتان بگوید که این مسیر خیلی دیدنی است، الان مترسکی در وسط مزرعه ای می بینم که دارد دست تکان می دهد و اصرار و التماس دارد که سلامش را به امام زاده برسانم، درختی آن جا تک و تنها ایستاده است.
درختانی می بینم در آن پهنای کوه، همگی دور هم جمع شده اند، نمی دانم برای چه دورهمی گرفته اند، شاید برای صله رحم جمع شده اند، شاید قصد کمک به کسی را دارند، شاید می خواهند کسی را با خبر خوشی غافلگیر کنند، نمی دانم هر چه هست سر در گوش هم، دارند پچ پچ می کنند، اصلا شاید دارند برای اقامه نماز جماعت آماده می شوند.
آن طرف تر کپری می بینم از آدم خالی، روی قله کوهی، خانه ویلایی نارنجی رنگی می بینم، نمی دانم شاید کسی آنجا زندگی می کند.
دلم برای کسی تنگ می شود، در مسیر همه جور آدم می بینم در خیابان، پارک ها، بازار ها؛ اما هیچ نشانی از یار نیست. همه سرگرم خرید و فروش هستند، زنی گرم این است که چه پارچه ای به صورتش می آید همان را بخرد، دستفروشی می بینم گرم این است که جوراب هایش را بفروشد، شاید کمی هم در دل دعا می کند و از او(صاحب الزمان) میخواهد کمک کند که جوراب بیشتری تا آخر روز بفروشد، به نزدیکی های امام زاده رسیده ایم. به به از دور تابلویی می بینم که نوشته است( بر قامت دلربای مهدی صلوات) صلوات می فرستم و خوشحال از این که حداقل اسمی از او دیدم..
به مقصد رسیدیم چقدر شلوغ است، در این هیاهو خود را به رو به روی ضریح می رسانم و اشکم جاری می شود و از او التماس دعا برای فرج را دارم.
اگر او بیاید، حال جان و دلمان خوب می شود.(حال مادر هم) زنده می شویم.
زیارت میکنم و سلام می دهم امامزاده را.
نشانی را می دهم ای بسا کسی از شما دلش کشید که به زیارت این امام زاده بیاید.
استان کهگیلویه و بویر احمد، 7کیلومتری قلعه رئیسی،75 کیلومتری دهدشت.
نسبم با هفت،هشت واسطه به امام محمد تقی جواد(ع) می رسد، به زیارتم بیایید.
#تولیدی_به_قلم_خودم
عیدی می خواهم
بچه نیستم ولی دلم کمی عیدی می خواهد.
نهال از من پرسید: کسی به شما عیدی می دهد؟؟
و من فقط به او نگاه کردم،جوابی نداشتم؛ ولی بعد به خود گفتم چرا جوابی ندادم؟ مگر می شود کسی نباشد؟ مگر عیدی فقط پول است؟
کسانی هستند که عیدی می دهند بی منت. حتی خدا هم عیدی می دهد. ولی عیدی خدا از جنسی دیگر است. خوشا به حال کسانی که خدا به آن ها عیدی می دهد.
عیدی می تواند یک حدیث زیبا باشد، لبخند پدر باشد، سلامتی مادر باشد.
عیدی ام را از مولای خوبی ها طلب می کنم. می دانم که بد بوده ام ولی؛ پدر و مادر ها حتی به بچه ی نا خلف خود هم عیدی می دهند. می دانم کم گذاشته ام ولی عیدی می خواهم.
از مولای خوبی ها برای عیدی ام آرامش دل را طلب می کنم.
آرامش بهترین عیدی است برایم. آرامش از پاک بودن می آید، از لبخند پدر می آید، از سلامتی مادر می آید.
و ظهور آقا خود خود آرامش است..
#تولیدی_به_قلم_خودم
صدای گریه کسی به گوشم می رسد، چقدر غریبانه دارد گریه می کند، با نگرانی دنبال صدا می گردم،خودم را به پنجره می رسانم، هر چه نزدیکتر می شوم صدا را واضح تر می شنوم، پنجره را باز می کنم، خدای من!!!این آسمان است که دارد می گرید. چقدر آسمان را دوست دارم مخصوصا اگر هوای دلش ابری باشد، از گریه اش، کلی غم روی دلم تلمبار می شود.
رویم را به سمتش می کنم، به او می گویم: ای آسمان آبی!! تو که صبور بودی، تا به حال صبوری می کردی، چه اتفاقی افتاده که این طور لبریز شدی؟؟ چه کسی دل پهناورت را شکسته است؟؟ اصلا چه شد که بغض گلویت ترکید؟؟؟
و او همچنان می گرید، گریه مجالش نمی دهد، با خود فکر می کنم الان چه فصلی از سال است؟؟ آری درست است داریم به فصل بهار نزدیک می شویم، آسمان دارد پیشاپیش اشک های بهاری خود را از فراق یار(صاحب الزمان) می بارد، چقدر دلش پر بوده که تحمل رسیدن بهار را نداشته است.
به او حق می دهم، دارد بهار دیگری را بدون او شروع می کند.
می گویند کبوتر با کبوتر، باز با باز…کند هم جنس با هم جنس پرواز.
ای آسمان!! دلت ابری بود، من هم دلم ابری است و سخت محتاج بارش، ببین نقطه حساس و مشترکی بین خودم و خودت پیدا کردم، دیدی هم جنس شدیم، دلت برایم بسوزد.
آسمان!!! می دانم که دست های دلت به هم پیوسته است، لطفی بکن و دست دلم را بگیر تا با هم پرواز کنیم..آخر ما الان دیگر نقطه اشتراک داریم و به نوعی هم جنس.
با هم پرواز کنیم و دستان مرا به دستان حسین(ع) برسان تا در بین الحرمین سیر سیر گریه کنیم و برای او(صاحب الزمان) دعا کنیم. ای چه بسا او(صاحب الزمان) را هم آنجا زیارت کردیم و نور علی نور شد.
و تو برای دل من دعا کنی، من هم برای دل تو دعا کنم.
ای آسمان دست های دلت به هم پیوسته است، لطفی بکن و برسان دست دلم، به دست حسین.
می خواهم نقشه گنجی را نشانتان بدهم تا به آن سمت حرکت کنید، دستان خود را به دست این راه بلد بسپارید تا برایتان بگویم گنج کجاست. آری این گنج، اول در خاک ایران نبود. می خواهم از دو خواهر برایتان بگویم، دو خواهری که در کاروان های جداگانه به خاطر دلتنگی برای برادر، روانه ایران شدند ولی هر دوی آن ها، یکی در قم و دیگری در 80 کیلومتری دوگنبدان بر اثر بیماری دعوت حق را لبیک گفتند و نتوانستند برادر نازنین خود را ببینند. چه برادری!!!! برادری که او را غریب الغربا می گویند؛ البته بیشتر به نام ضامن آهوها او را می شناسند. آری دو خواهر دلتنگ بودند. آخر آن ها دلتنگی را از کسی به ارث برده اند، کسی که سنگ تمام گذاشت برای برادرش. آن را از زینب(س) به ارث برده، از زینبی که گنجینه وفاداری بود.
می خواهم بی بی حکیمه خاتون(س) که حوزه ما مزین به نام اوست را برایتان معرفی کنم. به محض ورود کاروان ایشان که احمد ابن موسی(شاه چراغ) هم همراهی شان می کرد، حاکمان جور حمله کرده و شاه چراغ را در شیراز به شهادت رساندند و بی بی حکیمه خواهر ایشان، همراه باقی مانده کاروان حرکت کرده، در 80 کیلومتری گچساران( دوگنبدان) در غاری پنهان شدند و در همان جا بر اثر بیماری فوت شدند. زیارت کنید بی بی را چون مثل برادر بزرگوارش اهل کرم و رافت است. در گوشه ای از خاک ایران بین دو کوه سکنی گزیده ام، به زیارتم بیایید.
پ.ن 1: درد دل این حقیر… بی بی جانم پارسال لحظه سال تحویل، خادم و کنیزت بودم. امسال باز قرعه به نامم افتاد. ولی به خاطر بیماری مادرم نتوانستم کنیزت باشم. دلم شکسته آن قدر که روز و شبم را نمی فهمم. این قدر بغضم را فروخورده ام که احساس می کنم خنجری تیز در آن فرو رفته است. به حق برادرت همه مریض ها را شفا عنایت کن.
پ.ن 2: بغضم شکست، اشک ریزان تو را قسم می دهم..مادرم…
پ.ن 3: این کمترین خدمت را از من بپذیر..
دوست دارم گریه کنم، دوست دارم به اندازه ای که پر شود دنیا از اشک هایم، نه!! بهتر بگویم لبریز شود، اشک بریزم.
جوشنم را گم کرده ام شما آن را ندیده اید؟؟ جوشنی داشتم کبیر، وقتی پر میشدم از نا آرامی، آن را می پوشیدم و با آن پر می شدم از آرامش.
اگر او را دیدید نشانی ام را به او بدهید. ناکجا آباد..کنج ویرانه..روسیاه و دل شکسته..پشت درخت پشیمانی…منتظر با کمری خمیده، ایستاده ام..
#تولیدی_به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
چادر گل گلی نمازم را اتو می زنم. قلپ چادر دارد تند تند می زند، آخر او می ترسد،می ترسد نکند جایی از چروک هایش از دست من در برود و صاف نشود.
چادر را اتو می زنم و گریه می کنم، او را صاف می کنم از چروک هایش و خودم گریه می کنم، چادر را با بخار اشک چشمانم صاف می کنم.
گریه می کنم چون او را می بینم که دارد صاف می شود ولی من هر روز چروک های دلم بیشتر می شود و هیچ خبری از صاف شدن نیست.
وای بر من، خودم با دستان بی جان شده از گناه، هر دفعه گوشه ای از دلم را مچاله کرده ام، گوشه ای را با غرور بی جا ، گوشه ای با نا امیدی از درگاه او، گوشه ای با طمع در به دست آوردن چیزی که حق من نبود، گوشه ای با حسادت،گوشه ای با پشت این و آن حرف زدن، گوشه ای گوشه ای گوشه ای، آری همین ها با هم جمع شدند و روزگار دلم را سیاه و چروک کرده اند.
گریه می کنم چون یقین دارم روی دلی که مچاله شده است، نمی توان نقش و نگار های زیبا نقاشی کرد، نمی توان آن را با گل های زیبا صفا داد.
این با صفا شدن دل، نیاز به مقدمه دارد و مقدمه اش هم، همان صاف شدن چروک دل است، آری آن وقت است که می توان هر روز هر ساعت، گلی در آن کاشت، گلی به خاطر محبت به امام زمان، گلی به خاطر محبت به مادر و دست او را بوسیدن و همین طور گل کاشت و گل کاشت و گل کاشت…چه گلستانی می شود.
همین طور در افکار خود غوطه ور و همچنان چادر را اتو می زنم. چادر گل گلی نمازم الان دیگر صاف صاف شده است، خوش به حالش کسی او را از چروک هایش نجات داد.
ای کاش کسی بیاید و دل مرا هم با صفا کند. :’( :’(
#تولیدی_به_قلم_خودم
بهار دارد از راه می رسد..
و من دل شکسته تر از همیشه آرزو می کنم..
ای کاش این بهار دیگر مثل سابق بی روح نباشد، آری بی روح؛ چرا که بهار، بدون دیدن جمال روی او، بهار نیست، زمستان است..
بهار واقعی زمانی است که او می آید، درست است که گل ها، سبزه ها و زیبایی ها از راه می رسند ولی این ها بهار واقعی نیستند، از این گذشته همه این زیبایی ها به واسطه وجود مهربان اوست، چگونه می توان بدون او از آن ها لذت برد؟؟
بعضی از آمدن بهار خوشحال می شوند، لباس نو می پوشند و خیال می کنند بهار همین است که می بینند.
بعضی هم هستند که با آمدن بهار، کرور کرور غم، روی دلشان تلمبار می شود؛ چرا که می دانند بهار واقعی چه زمان می آید و با خود می گویند بهار دیگری را هم بدون او پشت سر گذاشته ایم.
دل باید بهاری شود، دل اگر به یاد او باشد، بهاری می شود، آری سال هاست که دل ها زمستانی و یخ بندان است و هر روز دارد به سرمای آن افزوده می شود.
زمستان با شانه های خم شده از گناه دارد به سختی و سنگین می رود..همین طور که می رود با خود می گوید چقدر احساس سنگینی می کنم، چقدر احساس خستگی می کنم، در همین لحظه چشمش به بهار می افتد با حسرت به او نگاه می کند و می گوید من دوست دارم کمی در کنارت بنشینم، آیا امکان دارد؟؟؟ بهار هم دلش می سوزد ولی کاری از دستش بر نمی آید به او می گوید این امکان ندارد؛ اما نه یک راه وجود دارد، اگر یخبندان حاصل از گناه در تو شکسته و آب شود، آن وقت است که تو هم دلت بهاری می شود و می توانی با من نشست و برخواست کنی، بخندی، درد دل کنی.
نمی دانم رابطه شما با صغری و کبری چیدن چطور است.
می خواهم برای منطقی ها صغری و کبرایی بچینم.
صغرای من این است که مولای خوبی ها می فرمایند: بهار دل ها قرآن است.
و اما کبری، در حدیث ثقلین داریم که: قرآن و اهل بیت(ع) دو برادی هستند که هرگز از هم جدا نمی شوند و همتای همدیگر هستند، آری آن ها همدیگر را دوست دارند و هیچ وقت جدایی در کار نیست.
پس تعجبی نیست که صاحب الزمان، آخرین ذخیره الهی هم مثل برادرش قرآن، بهار دلهاست..
یا صاحب الزمان!! ای بهار دل ها، بیا..
بیا و چهره های رنگ پریده از گناه را جانی دوباره ببخش..
بیا و کوه های عظیم یخ وجودمان را در هم بشکن و از یخ زدگی نجاتمان بده تا بتوانیم سیر سیر در کنارت بنشینیم و درد دل کنیم.
#تولیدی_به_قلم_خودم
دو نخل در حیاط حوزه، در خانه امام زمان سر به فلک کشیده اند، چه استقامتی دارند!!!
از زمانی که به یاد دارم این نخل ها بوده اند، حتی زمانی که این زمین هنوز تبدیل به خانه امام زمان نشده بود، این نخل ها بوده اند.
نمی دانم چه کرده اند که این چنین لیاقت پیدا کرده و جزئی از این خانه شده اند، نمی دانم حتما تسبیح خدا گفته اند، حتما با امام درد دل کرده و از او خواسته اند، حتما کاری کرده اند که اینچنین نظر کرده امام زمان شده اند.
امروز از در حوزه که وارد شدم از کنار نخل ها که عبور میکردم، صدای زمزمه ای شنیدم، تعجب کردم و قدم هایم را آهسته تر برداشتم، گوش هایم را تیز کردم، این زمزمه از کجاست؟؟ خوب که دقت کردم دیدم این نخل ها هستند که دارند با هم حرف می زنند، تو نگو نخل بلند تر و سبز تر سر در گوش نخل کوچکتر کرده و دارد به او می گوید: رفیق خوبم تلاش کن، کمی بالاتر بیا، نمی دانی این بالا چه خبر است، هر چه سر به فلک کشیده تر باشی دست هایت به آسمان نزدیک تر است و بهتر می توانی پرواز کنی و حتی می توانی از این بلندی حرم ارباب بی سر را هم ببینی.
نخل کوچکتر گفت: راست می گویی؟؟ من حسین(ع) را خیلی دوست دارم تو را به خدا بگو من چه کنم؟؟
او گفت: بگذار از دوستانم که در خرمشهر هستند برایت بگویم، آن ها چیز هایی دیده اند که من و تو ندیده ایم، آن ها از مردانی بی ادعا چگونگی ایثار و از خود گذشتگی را دیده اند، آن ها دیدند چطور جوانکی برای دفاع از حریم وطن و ناموس خود جان بر کف گذاشت.
دوستان خرمشهری من، خودشان هم نخل هایی سوخته شدند، سر از تن شان بریده شد، آن ها درس ایثار گرفتند و خوب هم از پس امتحانشان برآمدند.
و اکنون بگذار برایت بگویم که همین هم نشینی با آن مردان خدایی، باعث عاقبت به خیری شان شد.
رفیق خوبم، ما هم خوب جایی هستیم و در خوب مسیری قرار گرفته ایم، در مکانی که منسوب به امام زمان است، در مسیری که سربازان از آن آمد و شد می کنند. آن ها را احترام کن
و من داشتم ذوق میکردم از این مکالمه.
و اما نخل کوچکتر، انگار او هم خوشش آمده بود، او هم داشت به خانه امام زمان نگاه می کرد و ذوق می کرد، انگار داشت با خود می گفت راست می گوید، چه سعادتی داریم، کمتر از نخل های سوخته نیستیم ما هم می توانیم در جوار این سربازان، اینقدر آسمانی شویم تا به خدا برسیم.
و در آخر مال هیچ کس نیستیم جز خدا.. بیایید به هم محبت کنیم؛ چون ما به او باز میگردیم و اوست که سرچشمه محبت هاست. بیایید به هم محبت کنیم و به زمان دیگری موکول نکنیم؛ چرا که وقت و زمان به سان ماهی دریا، کمتر از آنی از دستمان لیز می خورد.
و چه گرانبهاست این وقت و زمان… بعضی از روزها که در گوشه خیابان پیاده روی میکنم، به زمین ،درخت و ساختمان خانه ها نگاه میکنم و به خود می گویم: زمانی می آید که این ها همچنان هستند ولی من نه…. در این زمان یاد خدا میکنم تا بلکه بعد از رفتنم همین درخت و خیابان بگویند، شهادت دهند که من به یادش بودم، هر چند او خود بهترین شاهد است. همین به یاد هم بودن خودش عین محبت است. همین که لحظه ای به یاد خدا باشیم عین محبت به خداست.
پ.ن: بیایید به یاد هم باشیم و به همدیگر محبت کنیم… بیایید به یاد هم و برای هم دعا کنیم.
این روز ها برایم سخت می گذرد، ایام فاطمیه است و من در دل دو غم دارم، یکی از آن ها را با شما مشترک هستم، غم ِ مادر ِ پهلو شکسته، خوب می دانم شما هم با این غم آشنایی دارید، خوب مادری بود، خوب مادری کرد.
دلم غم دیگری دارد برای مادرم، او مریض است، وقتی می بینم که دارد درد می کشد، به یاد ِ مادر ِ پهلو شکسته می افتم و غصه ام چندین برابر میشود، وقتی می بینم که درد می کشد و گریه می کند و من کاری از دستم بر نمی آید بیشتر غصه می خورم.
مادربه تنهایی، دنیایی است برای خودش…الان مادر هست ؛ ولی وقتی به این فکر می کنم که روزی نباشد، به یاد عزیزان زهرا می افتم، چه مادری را از دست دادند!!! حتی آسمان باید خون می بارید از این مصیبت، حتما خون باریده است.
مادرم خواب است و من بیدار…می خواهم دعا کنم آخر شنیده ام میگویند دعا اثر دارد …اول از همه برای نگرانی ِ مادر ِ پهلو شکسته که برای مهدی اش دارد..خدایا او را برسان…. دوم برای همه مریض ها..خدایا همه مریض ها را شفای عاجل مرحمت بفرما.. التماس دعای فراوان..
#تولیدی_به_قلم_خودم
#بانوی نور…
و من دارم از آشفتگی رنج می برم، چه رنجی است این آشفتگی..
چرا کسی نیست؟؟؟ آهاااااای آیا کسی صدای مرا می شنود؟؟؟
کسی در درون من است کسی که قصد دارد مرا آرام کند و آرامشی کاذب به من بدهد؛ ولی با این تظاهر به همدردی نمی تواند کاری از پیش ببرد و من همچنان آشفته….
ناگهان نوری از دور می بینم و با چشمان خود می بینم که هر کس او را صدا می زند و از او طلب نور می کند، به سمتش رفته و او را پر از نور می کند…
و همچنین دیدم درختی خشکیده و کمر شکسته و تنها هم، از او نور طلب کرد و او با بزرگواری به او اهدا کرد و او را راست قامت کرد..
چه نور عجیبی است آن نور و من نمی دانم از کجا و چه زمان متولد شده است…
و من در دل میگویم ای کاش مرا هم بخواند، ای کاش…
انگار صدای مرا شنیده است، دارد به من اشاره می کند و من خوشحال از این اجابت دعا..به سمت او می روم، آرام آرام که به سمتش می روم حساس سبکی می کنم…
انگار خبری از شخص پنهان درونم نیست، انگار خواب رفته است آن شخص سرکش؛ ولی ناگهان بیدار می شود و می بیند که من تنهایش گذاشته ام، خشمگین و بدون لحظه ای درنگ حمله ور می شود جلوی راهم را سد می کند و مبارزه ای تن به تن رخ می دهد. او پیروز می شود و زیبایی آن نور پر فروغ را در نظرم محو می کند و من خیال می کنم که سرابی بیش نبوده است..
خسته از این جنگ تن به تن و ناامید دارم با خود حرف میزنم و میگویم چه نوری بود!!!! یعنی واقعا سرابی بیش نبود؟؟؟
ناگهان نیرویی مرا به عقب باز می گرداند و به عقب نگاه می کنم، متوجه او می شوم و می بینم، نه واقعا هست، واقعا وجود دارد و دارد مرا فرا می خواند، عزمم را جزم می کنم و از خود عبور می کنم، با تمام قوا از خود عبور می کنم و خود را به او می رسانم و خوشحال از این پیروزی و وصال، نیرو می گیرم، آرام می شوم، پرواز می کنم…
چه نوری!!! چه آرامشی!!!
و از آن نور می پرسم تو کیستی که اینچنین مرا مجذوب خود کرده ای؟؟تو کیستی که من با دیدنت هم به آرامش رسیده ام، هم در گلویم بغضی نشسته است…
کجا بوده ای؟؟ چه وقت متولد شده ای؟؟ چرا من نمیدیدمت؟؟
و از همه مهم تر این چه بغضی است که با دیدنت گلویم را فشار می دهد؟؟؟؟؟و او سکوت می کند، سکوتی که در درون خود هزار فریاد دارد. سکوتی که هزار حرف با خود به همراه دارد
و من از این سکوت پر فریاد بغضم شدید تر می شود، دلم می خواهد زار زار بگریم تا معلوم شود او کیست.
و انگار کسی او را معرفی می کند، او فاطمه ی زهرای علی است…
مادر پهلو شکسته، حالا میفهمم که دلیل آرامشم چیست، دست به دامن خوب کسی برده ام اگر در کنار مادر خوبی ها نتوان آرامش پیدا کرد، کجا پیدا می شود؟؟
و اما دلیل بغض من، حالا می فهمم…
چه به جا و مناسب در گلویم بغض نشسته است…و از او می پرسم..
بی بی جان حسن(ع) کجاست؟؟؟مگر او با تو در کوچه نبود؟؟؟مگر او تنها شاهد نبود؟او را تنها گذاشته ای؟؟چه کسی او را آرام می کند در این شب ها؟؟؟چه کسی همدردی می کند با او؟؟ تنهایی گوشه ای نشسته و مادر مادر می کند، صدای او تا این جا هم می آید..بی بی جان مولای خوبی ها را چه کرده اید؟؟ او را در بین کوفیان تنها گذاشته اید؟؟حسین و زینب چه شدند؟؟؟…
انگار بغضم لبریز و شکسته شد، حق به من بدهید نام حسین را که آوردم دلم زیر و رو شد، بغض که چیزی نیست.. یا حسین..
ای بانوی نور..کنارم بمان…تنهایم مگذار….
ای عزیز تر از جانم! ببار باران، ببار باران رحمتت را..
باران ببار که خشکی حاصل از گناه تمام وجودمان را فرا گرفته است و سربازان امام زمان(عج)، خوب می دانند که این(ببار) گفتنم، نه از باب امر است؛ بلکه از باب دعای این حقیر است…و خودت هم خوب می دانی..
خدای خوب من، ای بزرگوار و رحیم، ما را سیراب کن و از این خشکی نجاتمان بده….
ای مهربانم، مگر این جسم نحیف چقدر تحمل دارد؟؟؟باران ببار…
بارانی ببار، درشت دانه، تند ریز و پرشتاب و همچنین پیوسته، بارانی ببار که از برکت آن ثمر دهم و ثمر من، گل های زیبا و رنگارنگ باشد؛؛ چرا که ثمره ی من در حال حاضر بیشترش علف هرز است…
بارانی از ابرهای رحمت و مهربانی، از ابرهایی که عاقبتشان به خیر است و راهی برای نجاتمان باشد.
به فرشتگان فرمان بده تا باریدن را شروع کنند؛؛ چرا که من منتظرم،مدت هاست منتظرم، منتظر رحمت بی پایانت.
ای خوب من، تلاش خود را میکنم که بعد از باریدن، ریشه ی دوستی ام را محکم کنم؛ چرا که اگر ریشه محکم شود، عاقبت، به خیر می شود..
چه بسا بعضی با این باران احیا شوند …
چه بسا کسانی که گناه کمرشان را شکسته است، با این باران قامت راست کنند و چه بسا پیوند و دوستی ای از جنس نور با تو شروع کنند…
چه بسا کسانی که تازه محبتشان ریشه دوانده است، با این باران ریشه اش محکم تر شود…
چه بسا نیکان که دل هاشان پر از نور است و با این باران، نور از آن لبریز شود…
و چه زیبا و دیدنی است لحظه ای که نور از دلی لبریز شود.
و من دهان دلم آب می افتد با دیدن این نور لبریز و همچنان شکمم را صابون میزنم و منتظر روزی خواهم ماند که لبریز از نور شوم.
ان شاء الله لبریز از نور باشید..
التماس دعا…
دیروز پدرم کتش را شست، بعد از خشک شدن آن را پوشید. از دور دیدم دارد با خود چیزی زمزمه می کند، تا به حال او را در حال زمزمه کردن با خود ندیده بودم…با خود گفتم چه اتفاقی افتاده؟ در همین لحظه پدر مرا مخاطب قرار داد و گفت: چقدر سبک شده است!!!وقتی دید من همین طور هاج و واج به او نگاه میکنم، گفت: کتم را می گویم، چقدر سبک شده است!!!!
و همین حرف او کافی بود تا مرا به فکر وادارد. با خود گفتم: چه جالب!! او بعد از شستن کتش، آن را دارای احساس سبکی دیده است، شاید بپرسید آخر مگر کت هم احساس دارد؟آری او هم احساس دارد، او هم می داند رنج چیست، آرامش چیست. آری او هم از آلودگی و ناپاکی رنج می برد، آلودگی که از او جدا شود، رنجش پایان یافته و احساس آرامش و سبکی به او دست می دهد.
نزدیک عید است همه در حال خانه تکانی هستند، همه در حال دادن احساس سبکی و آرامش به اسباب و اثاث زندگی خود هستند، همه دارند آلودگی را از آن ها پاک می کنند، می خواهند از پاکی آن ها آرامش دریافت کنند. ولی آیا این می تواند کافی باشد برای رسیدن به آرامش حقیقی؟ شاید بتواند کمی دخیل باشد؛ ولی اصل و اساس آرامش از جای دیگری آب می خورد و جای دیگری باید آن را جستجو کرد. و چه از دل مهم تر است، بعضی مصداق لایعقلون هستند و فکر نمی کنند و نمی دانند که اگر به خانه تکانی دل مشغول شوند بهتر است، نمی دانند منشاء آرامش از پاکی دل است، باید دل را برداشت و به گوشه دنجی برد و آن را روی بند آویز کرد و آن قدر با چوب به آن زد که ناخالصی ها از آن بیرون رود..
و دل این منبع احساس،آخر گناه دارد بگذار او هم احساس سبکی کند، او هم احساس سبکی و آرامش را دوست دارد.. راستی!!!فکر می کنید چوب زدن برای دلی که خیلی آلوده شده کافی است؟؟؟؟ من فکر می کنم کافی نباشد وباید آن را در تشتی از نور گذاشت و آن قدر آن را چنگ زد تا پاک شود و بعد آن را جلوی نور قرآن قرار داد تا خشک شود.
نور قرآن قدرتی فوق العاده دارد و می توان از آن برای زینت دادن خانه ی دل هم استفاده کرد…. بیایید خانه دلمان را تکانی داده تا گرد و خاک ها و آلودگی هایی که مثل کنه به دلمان چسبیده جدا کنیم، درست است درد دارد، خیلی هم درد دارد، ولی ارزشش را دارد. خانه دلها باید مزین به نور قرآن شود، آن وقت است که حال دل خوب می شود، آرام می شود..
خانه دلتان نو و تر و تازه به نور قرآن، ان شاء الله
سرمای سختی خورده ام، امروز مادر غذای خوش رنگ و بویی درست کرده بود، البته من بویش را احساس نمیکردم. ولی با تصورم از غذا های قبلی می دانم حتما بوی خوش ِ سابق را دارد، خدا خیرش بدهد با این حالی که مریض است ولی کوتاهی نمی کند، از حوزه که به خانه برگشتم دیدم بقیه دارند غذا میخورند و من با این حال که گرسنه بودم نمی توانستم غذا بخورم، میلی به غذا نداشتم.
مادر دلسوزانه به من گفت باید مراقبت می کردی، راست می گفت لاپرهیزی خودم باعث شده بود که الان به این حال نزار بیفتم. پدر می گفت: آدم وقتی احتیاط نکند همین طور می شود. میدانید مثل چه می ماند؟؟ تا به حال دقت کرده اید؟؟ روح آدمی هم همین طور است، وای به روزی که روح آدم سرما بخورد، دیگر حتی نسبت به غذا هایی که خیلی علاقه داشته هم بی میل می شود، بویایی از کار می افتد، بوی خوبی ها را احساس نمی کند، چشایی از کار می افتد، سستی و تنبلی به سراغ آدم می آید، سستی در انجام خوبی ها..
غبطه می خورم به حال کسانی که روح خود را اینقدر پرورش داده و رسیدگی کرده اند که در مقابل بیماری های روحی واکسینه شده اند. می گویند بخور آب گرم خوب است، باید کمی بخور بدهم، هم بخور برای سرما خوردگی جسمم و هم برای سرما خوردگی روحم، شاید بگویید بخور برای روح؟؟ آری قرآن را باز می کنم و نگاهم را به آن می دوزم و آنقدر به آن خیره می شوم تا تاثیر خود را بگذارد، چطور برای درمان جسم باید عمل به دستور و مداومت باشد، در مورد روح هم همین طور است، عمل و مداومت تاثیر آن را حتمی می کند. قرآن مسکن است، آری در آن خداوند ساده و روان فرموده اند: از عفونت ها پرهیز کنید، از دل شکستن،حسد،گوشت برادر مرده ی خود را خوردن، این ها باعث سرما خوردگی روح می شود. اما وای بر کسانی که بیماری لاعلاج روحی دارند و آن ها کسانی هستند که شرک می ورزند.چه بد عاقبتی دارد شرک… به امید بهبودی.