بانوی نور
#تولیدی_به_قلم_خودم
#بانوی نور…
و من دارم از آشفتگی رنج می برم، چه رنجی است این آشفتگی..
چرا کسی نیست؟؟؟ آهاااااای آیا کسی صدای مرا می شنود؟؟؟
کسی در درون من است کسی که قصد دارد مرا آرام کند و آرامشی کاذب به من بدهد؛ ولی با این تظاهر به همدردی نمی تواند کاری از پیش ببرد و من همچنان آشفته….
ناگهان نوری از دور می بینم و با چشمان خود می بینم که هر کس او را صدا می زند و از او طلب نور می کند، به سمتش رفته و او را پر از نور می کند…
و همچنین دیدم درختی خشکیده و کمر شکسته و تنها هم، از او نور طلب کرد و او با بزرگواری به او اهدا کرد و او را راست قامت کرد..
چه نور عجیبی است آن نور و من نمی دانم از کجا و چه زمان متولد شده است…
و من در دل میگویم ای کاش مرا هم بخواند، ای کاش…
انگار صدای مرا شنیده است، دارد به من اشاره می کند و من خوشحال از این اجابت دعا..به سمت او می روم، آرام آرام که به سمتش می روم حساس سبکی می کنم…
انگار خبری از شخص پنهان درونم نیست، انگار خواب رفته است آن شخص سرکش؛ ولی ناگهان بیدار می شود و می بیند که من تنهایش گذاشته ام، خشمگین و بدون لحظه ای درنگ حمله ور می شود جلوی راهم را سد می کند و مبارزه ای تن به تن رخ می دهد. او پیروز می شود و زیبایی آن نور پر فروغ را در نظرم محو می کند و من خیال می کنم که سرابی بیش نبوده است..
خسته از این جنگ تن به تن و ناامید دارم با خود حرف میزنم و میگویم چه نوری بود!!!! یعنی واقعا سرابی بیش نبود؟؟؟
ناگهان نیرویی مرا به عقب باز می گرداند و به عقب نگاه می کنم، متوجه او می شوم و می بینم، نه واقعا هست، واقعا وجود دارد و دارد مرا فرا می خواند، عزمم را جزم می کنم و از خود عبور می کنم، با تمام قوا از خود عبور می کنم و خود را به او می رسانم و خوشحال از این پیروزی و وصال، نیرو می گیرم، آرام می شوم، پرواز می کنم…
چه نوری!!! چه آرامشی!!!
و از آن نور می پرسم تو کیستی که اینچنین مرا مجذوب خود کرده ای؟؟تو کیستی که من با دیدنت هم به آرامش رسیده ام، هم در گلویم بغضی نشسته است…
کجا بوده ای؟؟ چه وقت متولد شده ای؟؟ چرا من نمیدیدمت؟؟
و از همه مهم تر این چه بغضی است که با دیدنت گلویم را فشار می دهد؟؟؟؟؟و او سکوت می کند، سکوتی که در درون خود هزار فریاد دارد. سکوتی که هزار حرف با خود به همراه دارد
و من از این سکوت پر فریاد بغضم شدید تر می شود، دلم می خواهد زار زار بگریم تا معلوم شود او کیست.
و انگار کسی او را معرفی می کند، او فاطمه ی زهرای علی است…
مادر پهلو شکسته، حالا میفهمم که دلیل آرامشم چیست، دست به دامن خوب کسی برده ام اگر در کنار مادر خوبی ها نتوان آرامش پیدا کرد، کجا پیدا می شود؟؟
و اما دلیل بغض من، حالا می فهمم…
چه به جا و مناسب در گلویم بغض نشسته است…و از او می پرسم..
بی بی جان حسن(ع) کجاست؟؟؟مگر او با تو در کوچه نبود؟؟؟مگر او تنها شاهد نبود؟او را تنها گذاشته ای؟؟چه کسی او را آرام می کند در این شب ها؟؟؟چه کسی همدردی می کند با او؟؟ تنهایی گوشه ای نشسته و مادر مادر می کند، صدای او تا این جا هم می آید..بی بی جان مولای خوبی ها را چه کرده اید؟؟ او را در بین کوفیان تنها گذاشته اید؟؟حسین و زینب چه شدند؟؟؟…
انگار بغضم لبریز و شکسته شد، حق به من بدهید نام حسین را که آوردم دلم زیر و رو شد، بغض که چیزی نیست.. یا حسین..
ای بانوی نور..کنارم بمان…تنهایم مگذار….
فرم در حال بارگذاری ...