دختر خاله..
#تولیدی_به_قلم_خودم
می گویم ارباب بی سر را خیلی دوست دارم و از او می پرسم، می دانی ارباب بی سر کیست؟؟ و او هاج و واج مانده و دارد مرا نگاه می کند.
نگرانی را از چشمانش می خوانم، نگران است، نکند جواب اشتباه بدهد.
دختر خاله را می گویم.
بالاخره، آهسته و با تردید می گوید: امام زمان است؟؟؟
نفس در سینه ام حبس می شود، سکوت می کنم، احساس خفگی می کنم، بغض دارد مثل خنجری گلویم را می خراشد، هی از او می پرسم، تو هم احساس خفگی می کنی؟؟
و او می گوید گرم است ولی احساس خفگی نمی کنم.
و من می فهمم که این احساس فقط برای من است.
شاید به خاطر عشق من به مولا باشد؛ چون عاشق دوست دارد معشوقه اش را همه دوست داشته باشند و بشناسند، شاید به خاطر مسئولیتی بوده که بر گردن داشته ام و الان چون میبینم کوتاهی کرده ام احساس خفگی می کنم، نمی دانم خفگی ام به چه خاطر است، فقط می دانم هر چه جان و توان در بدن دارم به کار می گیرم و می گویم و می گویم… از او.
آب در دهان ندارم، خشک خشک و زبان در دهانم نمی چرخد.
این طرف و آن طرف را نگاه می کنم بسا جرعه ای آب پیدا کنم. ولی …
جلوی چشمانم دارد سیاهی می رود، آن طرف تر مادر دارد ناله می کند.
نمی دانم غصه امامم را بخورم یا غصه مادرم را…
اما دلم می گوید غصه امامم را باید بیشتر بخورم، آخر او هم امام من است هم امام مادرم.
غصه امامم که برطرف شود ، غصه دنیا برطرف می شود، غصه مادر که چیزی نیست و همچنین شادمانی مادر در گرو شادمانی اوست.
یک چشمم به مادر، یک چشمم به دختر خاله و دختر خاله چشمانش از حدقه بیرون آمده، دارد به حرف هایم گوش می دهد، تعجبش وقتی بیشتر می شود که می گویم امام زنده است، او زنده است، هزار و اندی سال است که زنده است و منتظر ظهور 313 سرباز جان بر کف.
و او باورش نمی شود.
به مادر نگاه می کنم، خدا را شکر امام به او نگاه کرد، آرام شده و خوابش برده است..چه خواب عمیقی..
ومن خوشحال، دیگر تشنگی از یادم رفت، الان دیگر احساس خفگی نمی کنم.
فرم در حال بارگذاری ...