#به_قلم_خودم
شب است و نیمه ی شعبان..
چه غوغایی در آسمان و زمین بر پاست
ملائکه بین آسمان و زمین در آمد و شد هستند.
می گویند امشب افضل شب هاست.
می گویند هیچ کس دست خالی نمی ماند.
بعضی نذری می پزند، بعضی در مسجد احیا گرفته اند، بعضی فارغ از احوالات آسمان و زمین در خواب غفلت اند، بعضی در این شب تازه متولد می شوند، بعضی، بعضی …..
من هم گوشه ای احیا گرفته ام، می خواهم دعا کنم، چقدر ذهنم آشفته است، اگر بخواهم تک تک برای همه دعا کنم سالی طول می کشد و تا صبح چیزی نمانده، برای دوستانم، خانواده، همسایه ها، بیماران، اسیران در زندان و…..
با خود فکر می کنم برای او(صاحب الزمان)دعا کردن شامل دعا برای همه می شود.
گوشه ای،نشسته و برای او دعا می کنم و میدانم او هم هر کجا که هست، برایم دعا می کند.
اشک ریزان زمزمه می کنم: اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان.
#به_قلم_خودم
دلم دارد بی قراری می کند.
بی قرار است و منتظر.
منتظر سالروز مژده ای هستم که پیامبر مهربانی ها هزار و اندی سال پیش داده بود.
ساعت ها، دقیقه ها و حتی ثانیه ها دارند نفس زنان پیش می روند تا خود را به لحظه ی ناب تولد برسانند و این لحظه ی ناب دارد برای آمدن ناز می کند، حتما نازش خریدار دارد.
ناز او را مادری پهلو شکسته خریدار است.
آری او نازش را می خرد، چرا که آمدن او یعنی آمدن منتقم پسرش، شهیدش، حسین(ع).
او می آید و انتقام می گیرد.
دوست دارم زمان در همان لحظه متوقف شود تا به لحظه ی ظهور لبیک گوید.
آری آن لحظه وصف نشدنی است.
و من بی قرار آن لحظه هستم
ای نور خدا در زمین!!
ای چشم خدا در بین بندگان!!
ای ولیُّ الناصح!!
ای صاحبی که نصیحت می کنید؛ ولی بعضی به جای پند گرفتن، ملال می گیرند.
ای ماء معینم سلام.
ای پدر هزار و چند ساله ام!! راستی!!! امسال چند ساله می شوید؟؟؟
ای امام غریبم، با چشمان خود شاهد غربت شما بوده و هستم.
آن روزی که به دنیا گفتم ارباب بی سر و او خیال می کرد ارباب بی سر شمایید.
آن روزی که از شما برای بچه های آبادی گفتم، غربتتان را لمس کردم، روزی که هیچ کدام از بچه ها نمی دانستند شما هنوز زنده اید، نمی دانستند چند ساله اید. روزی که نامه ی رامشاد 13ساله را خواندم و غم دنیا بر دلم تلمبار شد. نامه را می خواندم و اشک می ریختم. اشک غم به خاطر غربت شما و اشک شوق به خاطر قول مردانه ای که داشت به شما می داد. می گفت با این که سن کمی دارم و نمی توانم یکی از 313 نفری باشم که برای شما جنگ می کنند و برای عدل و دادگری تلاش می کنند؛ ولی قول مردانه می دهم با انجام کارهای خوب، خواندن نماز و قرآن دل شما را شاد کنم. می گفت آقا من تعجب کردم که شما حدود خیلی سال است که زنده اید و دعا می کرد که زمان ظهور شما زنده باشد.
داریم به روز تولدتان نزدیک می شویم و من امیدوارم رامشاد، سر قول و قرار خود مانده باشد.
روز تولد نزدیک است، همه مشغول آذین بستن هستند؛ ولی اگر تمام دنیا را برای آمدن شما آذین ببندند کفایت نمی کند. دل ها بایل آذین بسته شود. باید از این سر دل تا آن سر دل، ریسه کشید، ریسه ای از مهر، ریسه ای از وفا، ریسه ای از ایمان واقعی و… آنقدر ریسه بست که دنیا نورانی شود از این همه خوبی. آن وقت است که جشن تولد، واقعی می شود.
و همه در این جشن حضور دارند، فقیر، ثروتمند، همه و همه حضور دارند.
و من دوست دارم دلی پاک و نورانی به ماء معینم هدیه بدهم.
و او هم صلوات بر محمد(ص) و آل محمد(ص) بفرستد و ظهور هر چه زودترش را از خدا بخواهد.ان شاء الله
#تولیدی_به_قلم_خودم #عکس_نوشته_تولیدی
✨ اگر بخواهیم نماز در وجود ما تأثیرگذارتر باشد، غیر از رعایت احکام و آداب در کل نماز، قسمتی از نماز که باید آن را با طول دادن و توجه بیشتر اجرا کنیم «سجده» است. سجدۀ طولانی و با توجه، در از بین بردن کبریایی ما و جا انداختن عظمت و کبریایی خدا در دل ما خیلی اثر دارد.
🔰از آنجایی که خدا میدانست چه آثار و برکات فوقالعادهای در سجدۀ نماز وجود دارد و بندگانش در حالت سجده چقدر به او نزدیک هستند، در هر رکعتی دو تا سجده گذاشته است. شما هم از آن ابتدای نماز که «الله اکبر» گفتی، عشقت به آن لحظات سجده باشد. بگو: «جانم! الان یک رکوع میروم، بعد میروم به سجده.» تا از سجدۀ اول بلند شدی، انگار قلبت دارد از قفسۀ سینه بیرون میآید، دلت دارد از جا کنده میشود که خدا صدا میزند: «صبر کن عزیزم، دوباره برو به سجده» از سجده که میخواهی بلند شوی مثل این است که میخواهند نفست را بگیرند. اینقدر سجده را دوست داری!
✨بعد از سجدۀ دوم، دیگر نمیتوانی بلند شوی. میگویی: «خدایا من نمیخواهم از سجود در خانه تو سر بردارم» خدا میفرماید «دستت را بده به من عزیزم، میدانم تو دیگر نمیتوانی، میدانم دیگر دوست نداری سر از خاک در خانهام برداری، میدانم چقدر سجده را دوست داری. بیا خودم کمکت میکنم» لذا میگویی: «بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ أَقُومُ وَ أَقْعُدُ؛ به یاری و قوت خداوند بلند میشوم و مینشینم.»
🔰برای همین اثر فوقالعادۀ سجده است که میتوانیم ذکر سجده را سه مرتبه و بیشتر بگوییم. سعی کن سجدههایت را طولانیتر کنی. نگو: «زودتر نماز را تمام کنم تا به فلان کارم برسم!» نگو: «بروم مغازه، دیر شده است؛ الان مشتریها را از دست میدهم!» نگران نباش، سجده را کمی طولانی کن، آن مشتریای که باید حسابی تو را به نوا برساند میآید، دو دقیقه دیرتر میآید؛ همۀ کارها دست خداست. امام صادق(ع) میفرماید: «اگر بندهاى عجله كند و (از درِ خانۀ خدا زود بلند شود) تا به دنبال حاجتش برود، خداوند میگويد: آيا بندهام نمیداند كه من بايد حوائج را بر آورده کنم؟!»
✨سجده خیلی قشنگ است. انسان در سجده، نهایت کوچک شدن پیش خدا را تمرین میکند. البته این تمرین از اول در دل غوغا نمیکند، اما وقتی مدتی این کار را قشنگ انجام میدهم، خدا میداند که از عشق و عرفان و این مسائل، در دل من خبری نیست، ولی میبیند که من خودم را نگه داشتهام و میگویم «سُبْحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه» و دوباره میگویم: «سُبْحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه» دلم میگوید بلند شو دیگر بس است. اما وقتی من یکبار بیشتر بگویم، از یک طرف حال خودم را گرفتهام، از طرف دیگر هم خدا دارد نگاهم میکند. آنوقت خدا به ملائکهاش میفرماید: این بندۀ مرا نگاه کنید. تازهکار است، اما ببینید چگونه از خودش برای من مایه میگذارد. هر کسی یکمقدار وقت بگذارد و کمی به خودش زحمت بدهد، خداوند آنقدر تحویلش میگیرد که تصورش را هم نکرده باشد.
🔰امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «اگر نمازگزار بفهمد هنگام سجده چه رحمتی از جانب خداوند او را در برگرفته، دیگر سر از سجده برنمیدارد.» نقل شده است که گاهی یک سجدۀ امام کاظم(ع) تا به صبح طول میکشید. خدا میداند که اگر اهل تقوا فرصت داشته باشند، درِ خانه خدا چه میکنند.
📚 بخشی از کتاب “چگونه یک #نماز خوب بخوانیم؟” اثر علیرضا پناهیان
#تولیدی-به قلم- خودم
دام هایی برای گرگ پهن می شود. وقتی گرگ چند بار توانست زرنگ باشد و در این دام ها نیفتد به او، بالان دیده می گویند؛ یعنی باتجربه می شود.
ای کاش ما آدم ها هم می توانستیم بالان دیده شویم.
بالان های ابلیس، نامرئی و شیطانی است. او دشمن قسم خورده ی آدم هاست.
او هر روز مشغول پهن کردن بالان است.
برای بعضی ها بالان کوچک پهن می کند، برای بعضی بزرگ، بعضی ها اصلا نیازی به بالان شیطان ندارند، به دنبال او می روند بدون بالان.
بعضی ها هم آن قدر با زره تقوا خودشان را پوشانده اند که حتی در بالان های نامرئی شیطان هم نمی افتند، این ها دیگر بالان شیطان دیده اند، آن قدر با تجربه شده اند که بالان شیطان را از هشت فرسخی تشخیص می دهند و راهشان را راست می کنند تا در بالان شیطان نیفتند.
ای کاش من هم بالان دیده، بودم.
#تولیدی-به قلم-خودم
از جلوی شیرینی فروشی رد شد، به شیرینی ها نگاه کرد، خیلی به شیرینی علاقه داشت.پدر پرسید: اگر دوست داری تا برات بگیرم.
خیلی دلش می خواست ولی می دانست پدر پول زیادی ندارد، پا روی نفسش گذاشت و با خود گفت هر چه خواست که نباید در اختیارش بگذاری، البته پول داشت ولی گفت برای دارو های مادر لازمش می شود و با خود گفت از اینجا که بگذرم شیرینی ها فراموشم می شود و خدا اگر بخواهد برایم از جای دیگری جبران می کند.
تنها به خانه برگشت، مشغول کارهای خانه شد.شیرینی ها را هم فراموش کرد.
دوساعت بعد برادرش آمد، شیرینی به دست.
آه از نهادش بلند شد و با خود گفت، دیدی نتوانستی چشمانت را کنترل کنی، دیدی پدر از طرز نگاهت فهمید شیرینی می خواهی و به علی سفارش آوردن شیرینی را کرده، آخر علی سالی یک بار هم، شیرینی برای خانه نمی خرید.
داشت خودش را سرزنش می کرد که پدرش آمد. چرخی در آشپز خانه زد و گفت: به به این شیرینی ها از کجا اومده؟ فاطمه خانم شما که گفتی شیرینی نمی خوام آخرش رفتی خریدی؟؟
فاطمه گفت: یعنی شما به علی نگفته بودید شیرینی بخره؟؟؟
جوابی که پدر داد باعث تعجبش شد و اشک در چشمانش حلقه بست و با خود گفت: چه زود خدا برایم جبران کرد.
زیرا آن ها که باید نهی از منکر بکنند، خود آلوده می شوند، سست می شوند، آدمی که از درون می پوسد و فرو می ریزد، دیگر جرئت ندارد فریاد بزند و وقتی که ظلم می بیند, شرک و نفاق می بیند, وقتی فساد اخلاقی می بیند, جرئت نمی کند اعتراض کند؛ زیرا به چیزی بسته شده است و کسانی می توانند حرّ و آزاد باشند و نهی از منکر کنند که به چیزی آلوده نباشند.
بر گرفته از کتاب محمّد(ص)پیامبری برای همیشه.
دارم خیاطی میکنم، ساق دست هایم کهنه شده اند و من دارم ساق دست جدیدی برای خودم می دوزم.
خیاطی میکنم و به یاد روزی می افتم که متین دمپایی هایش را گم کرده بود، دمپایی دیگری نداشت و من می خواستم برایش با کارتن، دمپایی درست کنم. توقعم بالا نبود دمپایی ساده می خواستم درست کنم، نه دمپایی انگشتی مثلا.
متین صبورانه و مظلومانه نشسته بود و مرا تماشا می کرد و امیدوار بود که برایش دمپایی کارتنی درست کنم و در آخر فقط باعث شدم خنده به لب دیگران بیاید.
خیاطی می کنم و به یاد آن روز لبخند می زنم.
یکی از خصلت هایم این است که دوست دارم همه ی وسایل مورد نیازم را خودم درست کنم؛ ساق دست، مانتو، چادر گل گلی نماز، چادر مشکی ام که جزء لاینفکی از من است، جا مهری مسافرتی، جعبه کادو و… خودم درست می کنم و پولی را که می خواست خرج این وسایل شود، پس انداز می کنم برای وسایلی که نمیتوانم خودم تولید کنم، مثلا کفش، چون اگر کفش کارتنی بپوشم، آن می شود که نباید بشود،فکرش هم باعث خنده ی آدم می شود.
ساق دست ها تقریبا دارد آماده می شود. شاید کیفیتش کمی با تولید بازار فرق داشته باشد ولی چون خودم دوخته ام برایم لذت بخش است و فکر می کنم هر چه بیشتر بدوزم با فن و فوت هایش آشنا می شوم و چه بسا کیفیت ساق دست هایم بهتر از بازار شوند و گاهی با خودم می گویم ای کاش کیفیت دوخت ساق دست هایم آن قدر خوب می شد که می توانستم به بازار هم صادر کنم، البته می دانم خواستن، توانستن است، برای مردم ایران هم، خواستن، توانستن است.
دارم به این فکر میکنم خب من توانستم پس انداز کنم، اگر مردم ایران عزیز بخواهند این خصلت مرا در مقابل جنس های خارجی داشته باشند پس انداز آن ها چه می شود؟؟ در همین حین برادر کوچکترم از کنارم رد می شود و لبخند می زند، چقدر دوستش دارم، در حالی که به او خیره شده ام با خود می گویم چه پس اندازی باارزش تر از جوانان. آری سرمایه ای به وسعت یک دنیا در انتظار ایران است؛ چرا که عامل اکثر گناهان بیکاری است و اگر یک جوان از بیکاری نجات پیدا کند، از خیلی گناهان نجات پیدا کرده است.
و هر کس یک نفر را نجات بدهد، زنده کند، انگار همه ی مردم را زنده کرده است.
قرآن، سوره مائده، آیه ۳۲.
#کتاب_این_روزهایم
کتاب این روز هایم، کتاب بی شعوری است.
قبل از این که در مورد کتاب بگویم از همه خوانندگان بابت عنوان کتاب عذر خواهی می کنم.
و این که در کتاب عبارات ممنوعه ای به کار رفته که من خوشم نیامد و بابت آن ها هم ..
اول که عنوان کتاب را دیدم، کنجکاو شدم بدانم نویسنده چه می خواسته در مورد بی شعوری بگوید.
اولین عبارت ممنوعه را که در کتاب دیدم، کلا بی خیال کتاب شدم، بعد از دو هفته، تعصبم را کنار گذاشته و دوباره خواندن را از سر گرفتم
منهای آن عبارات, کتاب جالبی بود. نویسنده کتاب دکتر خاویر کرمنت, مقعد شناسی بوده که از زمانی به بعد, درمان بی شعور ها را ترجیح داده است, او خودش را بی شعور نامیده و زندگی خود و چند بی شعور دیگر که از بیمارانش بوده را تعریف می کند.
اول بی شعوری را تعریف می کند و آن را یک بیماری می داند نه فقدان ادب.
بعد خود پسندی فجیع, نفرت انگیزی بی حد, خیر خواهی متکبرانه, ضمیر نا خود آگاه غیر قابل نفوذ, کسب قدرت با خوار و خفیف کردن دیگران, امتناع از صفات اصلی انسانی, سوء استفاده بی رحمانه از آدم های ساده را از خصوصیات مشترک این افراد معرفی می کند.
به طور مفصل در مورد این افراد صحبت می کند و بی شعوری را یک بیماری می داند, یک نوع اعتیاد, اعتیاد به قدرت,تحقیر و سرکوب کردن دیگران, وظیفه نشناسی بی حد, شهوت تسلط بر دیگران.
خیلی برایم جالب بود در کتاب، افراد و گروههایی را نام برده که در معرض شدید به این بیماری هستند و معتقد است که بی شعوری ربطی به سواد آدم نداره, به رفتار آدم ربط داره.
نویسنده دوازده مرحله را برای درمان این بیماری بیان می کند که اولین مرحله را اعتراف بیمار به بیماری خودش می داند.
آواز گروهی بی شعور ها.
من یک بی شعورم خیالی نیست.
هر روز هی بهتر میشم و ملالی نیست.
حالا تحت درمانم تا بدونم.
که چطور با آدما تا بکنم.
#تولیدی_به_قلم_خودم
شعبان از راه رسید.بقچه به دست رسید. او به اندازه ی تمام ماه های قبل در راه بود.
چقدر انتظار آمدن را کشید،او منتظر بود که هر چه زودتر برسد.
میخواست هر چه زودتر برسد و خیر کثیر برساند. آری خیر کثیر؛ چرا که او تنها نیامده, بقچه ای به همراه دارد کوچک ولی بزرگ به وسعت دنیا.
آری او بقچه به دست آمد، بقچه ای پر از رزق و روزی.
پر از سلام و صلوات، صلوات بر پیامبر خوبی ها.
پر از صدقه, صدقه ای که صاحبش را از آتش نجات می دهد.
پر از بهشت.
پر از مناجات, مناجاتی لذت بخش, مناجات شعبانیه که فقط دلبری بلد است.
پر از تولد, تولد شهید اشک, تولد باب الحوائج, تولد دردانه حسین و تولد عشق و انتظار..
به به چه بقچه ای, چقدر نورانی است این بقچه.
باید هم پر نور باشد, تولد این همه نور را با خود به همراه دارد.
خودم سعادت نداشتم به استقبال شعبان بروم ولی آن ها که رفته بودند, برایم تعریف می کردند که شعبان بقچه ی پر نورش را پهن کرده بود و به هر کسی چیزی می داد.
خوش به حالشان, به آن ها که به استقبالش رفته بودند, صلوات هدیه می داد.
به آن ها که روح و جانشان روزه بود, مژده ی حاجت روایی می داد.
به آن ها که گوشه ای نشسته و از رفتن رجب و درک نکردن او, زانوی غم و حسرت بغل گرفته بودند, دلداری می داد و همچنین امید رحمت..
و من هم به آن امید آخر دل خوش کرده ام..تا به واسطه ی آن به حاجت روایی برسم و حاجتم این است که روز تولد عشق، روز ظهورش هم باشد..
بقچه هم تولیدی خودمه☺#تولیدی_عکس
داستان واقعی
(بل تا شابون وه هونه ی مو بره… تا هونه ی مو دَم رو بره..)
شابون رَهته بی هونه ی مَش قُلی مهمونی، هونی مش قلی من روستا بی، وَ ای هونیل روستایی وو کاهگلی. یه ماهی بی که کَنگَر خَرده بی لَنگَر انداختهَ بی. از قضا یه شویی، مَش قلی وو شابون تی هم نشَسه بیدن که بارونه گرو..بارون سختی بی، همه نه و جنب و جوش درآوو، همه هونیل دراومدن رهتن سر تویلشون که هر جا تُپ ایکنه سَرشه گل بزنن که ده تُپ نکنه. مش قلی هم دی تا هونشون داره تُپ ایکنه وَریسا رَه سَر تو، شابون هم وریسا باش ره که کمکش کنه. یه همسایه ای مش قلی داشت که اونا هم اومده بیدن سر توشون، موقی که مش قلی وو شابونه وه سر تو دی، بونگ زه گو: مش قلی!! مش قلی!!! مش قلی گو: بله همسایه وش گو: خوش وه حالت، شابون تیته، کمکت ایکنه. مش قلی که دندونلش من جگر شابون کار ایکه، گو:( بل تا شابون وه هونه ی مو بره… تا هونه ی مو دَم رو بره)
ترجمه:
(بزار شعبان از خونه ی من بره….تا خونه ی مرا رود ببرد)
شعبان رفته بود خونه ی مش قلی مهمانی، خونه ی مش قلی داخل روستا بود، از این خونه های روستایی و کاهگلی. یه ماهی بود که کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود. از قضا یه شب، مش قلی و شعبان پیش هم نشسته بودن که بارون شروع به باریدن کرد، بارون سختی بود، همه رو به جنب و جوش انداخته بود، همه ی اهالی از خونه هاشون در اومدن و رفتن رو پشت بام که هر جا چیکه می کنه سرش رو گل بزنن که دیگه چیکه نکنه. مش قلی هم دید تا خونه شون داره چیکه می کنه، بلند شد رفت رو پشت بوم، شعبان هم بلند شد رفت که کمکش کنه. یه همسایه ای مش قلی داشت که اونا هم اومده بودن سر پشت بوم خودشون، وقتی که مش قلی و شعبان رو روی پشت بام دید. صدا زد و گفت: مش قلی!! مش قلی گفت: بله همسایه گفت: خوش به حالت، شعبان پیشته وکمکت میکنه. مش قلی که دندوناش داخل جگر شعبان کار می کرد، گفت: (بزار شعبان از خونه ی من بره،، تا خونه ی من رو آب رود ببره..)
پ.ن: عکس روستای خودمونه :)
زمین تشنه است و منتظر، منتظرِ باران، بارانی از جنس رحمت و مهربانی، که سرسبزی و بهار را برساند.
زمان تشنه است، تشنه ی لحظه ای ناب، لحظه ای که در آن، از نفس بایستد، از شدت هیجان..
آسمان تشنه است و منتظر، منتظر نوری که بیاید و از تاریکی نجاتش دهد. منتظر نوری پر نورتر از خورشید و ماه و ستارگان.
و آدمیان تشنه ترین اند، آری آن ها منتظرترین هستند؛ چرا که دارند انتظاری می کشند فراتر از زمین و زمان و آسمان؛ چرا که باری بر دوش دارند که بر دوش آن ها نیست.
دل و جان آدمیان در انتظاری کشنده به سر می برد, به سان کویری می ماند که سال هاست منتظر بارانی معجزه آسا است. آری انتظار می کشند.. انتظار رهایی، رهایی از غل و زنجیر های گناه، خدا نشناسی، بت پرستی.
چه غوغایی بر پاست. یک دفعه سکوت همه جا را فرا می گیرد, انگار همه، نشانه های ظهور را دیده اند.. زمین، زمان, آسمان, همه و همه سکوت کرده اند و چشم به غاری دوخته اند, غار حرا، غار سعادت، غار آزادگی. و نوری درخشنده تر از خورشید, بارانی پر از رحمت, لحظه ای ناب, پدری مهربان, پیامبری دلسوز, سیاست مداری بزرگ و … از غار بیرون می آید.
و اما او خود می گوید انتظاری دیگر در پیش است.
و باز انتظار..
#تولیدی_به_قلم_خود
یک هفته ای می شد که همسایه ی دیوار به دیوارشان رفته بود، کبری خانم را می گویم.
سال هاست که در این محله زندگی می کنند، محله ای است فقیر نشین، فقط آن ها که از لحاظ مالی ضعیف هستند در این محله زندگی می کنند و وقتی دست و پایشان را دیدند از آن جا می روند.
همسایه ی دیوار به دیوار هم، دست و پایش را دید و از آن جا رفت.
یک هفته، انتظار همسایه جدید را کشیده بود. بالاخره انتظارش پایان یافت و همسایه ی جدید از راه رسید، هم خوشحال بود هم ناراحت.
خوشحال؛ چون همسایه جدید را می دید و ناراحت؛ چون می دانست حتما مشکلی برایشان پیش آمد کرده که به این محله آمده اند.
ماشین حمل اثاث نزدیک تر آمد و او همین طور خیره نگاه می کرد که چه کسانی از ماشین پیاده می شوند.
مادر و دختری را دید که سر و وضعشان عالی به نظر می رسید ولی ناراحتی از سر و کولشان می بارید، پدر خانواده هم همین طور.
با خودش فکر می کرد این ها که ظاهرا پول دار هستند، چطور به این محله آمده اند.
کبری خانم سریع به داخل خانه رفت تا نوشیدنی سردی برای همسایه بیاورد و هر چه زودتر طرح دوستی را بریزد, نوشیدنی را برد ولی نتوانست زیاد ارتباط بگیرد و ناراحت به خانه برگشت.
تقریبا یک هفته مانده به عید، روزی که کبری خانم داشت برای خرید به بازار آماده می شد، صدا هایی داخل کوچه شنید و زود خود را به بیرون خانه رسانید و دید که خانم همسایه حالش بد شده، دارند او را به بیمارستان می رسانند، دختر همسایه دست تنها بود، خودش را به او رسانید و همراهشان به بیمارستان رفت.
مدتی که در بیمارستان بودند، کبری خانم تنهایشان نگذاشت و هر کار از دستش بر می آمد انجام داد.
بعد از آن ماجرا بود که طرح دوستی ریخته شد و بالاخره سر درد دل همسایه ی جدید باز شد، زنی 48 ساله که یک دختر بیشتر نداشت، از شوهرش گفت که سال ها پیش با هزار قرض و قوله و با ارثیه ای که به آن ها رسیده بود کارخانه تولیدی کفشی به راه انداخته و حالا به این روز افتاده بودند، می گفت وضعمان خوب بود، برو و بیایی داشتیم، دلمان خوش بود، می گفت اوایل کمی فروش بود؛ ولی بعد کم تر شد و کارخانه فقط ضرر شد، کسی کفش های ایرانی نمی خرید.
آن چیزی که خیلی اذیتش می کرد این بود که خودش و دخترش هم به خاطر چشم هم چشمی کفش و لباس مارک دار استفاده می کردند از ورشکستگی گفت و این که در آخر مجبور شده اند به این محله بیایند تا بسا کفش های تولیدی به فروش برسد و وضع شان سر و سامان بگیرد.
کبری خانم ناراحت بود و با خود می گفت وقتی زن و بچه ی کسی از او حمایت نکنند چه انتظاری از بقیه است و دعا تنها کاری بود که از دستش بر می آمد, دوستی آن ها ادامه پیدا کرد و صمیمی تر شدند.
روز عید بود که وقتی کبری خانم از تلویزیون شنید که رهبری، امسال را سال حمایت از کالای ایرانی نامیده اند، خیلی خوشحال شد و با خود فکر کرد که چقدر این آقا با تدبیر است و چه ارادت خاصی نسبت به او دارد.
چادر سر کرد و سریع به خانه همسایه رفت و این خبر خوب را به آن ها داد و به آن ها گفت که مردم رهبری را دوست دارند حتما به حرف او گوش می دهند و جنس ایرانی حمایت می کنند و کفش های شما هم به فروش می رسد.
همسایه جدید همراه دخترش دارد شیرینی به دست می آید. خوشحالی از نگاهشان می بارد.
و می گویند همه را مدیون رهبری هستیم..
#حمایت_از_کالای_ایرانی
#عکس_تولیدی
#تولیدی_به_قلم_خودم
ای امام همیشه زندانی ام!!
به رسم ادب، به رسم عشق، به رسم دست بوسی، برایت می نویسم.
برای رفع دلتنگی، شکسته دلی برایت می نویسم.
دوستت دارم، مگر می شود کسی امامش را دوست نداشته باشد, مخصوصا امامی که کاظم لقب گرفته است.
آن قدر خون دل خوردن و چیزی نگفتن, آن قدر شکنجه شدن و فرو بردن خشم، باید هم کاظم لقب می گرفتی.
ای امام غریبم!!!
این همه غربت برایت انتظار نمی رفت، غربت برای علی حسن حسین و سجاد(ع) انتظار می رفت ولی برای شما نه.
چه کسی خواست و این غربت را به تو تحمیل کرد؟؟
خدا لعنتش کند، هارون؟؟؟
آن قدر کینه ات را در دل سیاه خود بزرگ کرد و پرورش داد که فقط با شهادتت آرام شد.
آن قدر در گوشه ی سیاه چال دستور شکنجه ات را داد که خودش هم خسته شد, آن قدر که دیگر میگفت مرا با رضا(ع) کاری نیست راحتش بگذارید.
خدا لعنتش کند شهادتت برای او کافی بود.
شما کجا و گوشه ی سیاه چال و شکنجه کجا؟؟؟
برای شما انتظار شهادت هم نمی رفت، چه برسد به ته سیاه چال و شکنجه.
ای امام غریبم!!!
در زندان روزه های خود را چگونه باز می کردی؟؟ با آن همه شکنجه، حتما با تازیانه ..
در اوج غربت به شهادتت رسانیدند.
می خواستی به آن ها بگویی که غریب نیستم الان رضایم می آید و سر مرا به زانوی خود می گیرد و برایم پدری می کند, دست نوازش بر سرم می کشد.
آری او می آید.
راستی!!!!می دانم که لقب باب الحوائج را هم داری.
چطور دلشان آمد باب الحوائج را شهید کنند
خدا لعنتشان کند ,باب الحوائج دیگری هم داشتیم, او را هم شهید کردند, دستش را، سرش را, چشمانش را…
نزدیک می شویم به غروب روز شهادت.
آسمان هم دارد گریه می کند, دل خسته تر از همیشه.
و من در این غروب غریب، در این غروب غمگین که متعلق است به باب الحوائج, از او می خواهم که برایم آقایی کند.
ای امام غریب و اسیرم, خودتان طعم زندان چشیده اید, می دانید که در زندان بودن چه حالی دارد.
در زندانی به وسعت دنیا، گرفتارم.
دانه های تسبیح دلم ازهم گسسته است.
نخ تسبیحی می خواهم.
نخ تسبیح دلم باش.
ای اسیر کاظمین به این اسیر، رحمی..
گره ها وا می کنی با یک نگاهی..
پ.ن: یا باب الحوائج مادرم..
#تولیدی_به_قلم_خودم
دیشب بعد از نماز مُهرم شکست
تکه های مُهر در سجاده ام افتاده بود
دل من با من گفت
که چرا دوری تو؟؟
که چرا بی نوری؟؟؟
مثل این مُهر، مُشتی خاک بودی
بعد یک عمر، دعا و زاری
بعد یک عمر، خواری
قرعه ی کار به نامت افتاد
و خدا، کمی از روح خودش را به تو داد
کمی از نور خودش را به تو داد
کمی از نور محبت، کمی از نور کرم
کمی از نور لطافت، کمی از نور وفا
و خلاصه، از هر نور، کمی از آن به تو داد
به خودت غرّه مشو
کمی نزدیک بیا
کمی از فاصله هایت کم کن
کمی از لاک دنیا، بیرون بیا
و به آن دل مسپار؛ زیرا که
پیر عروسی می ماند با هزارش داماد
تا خدا را داری
به آن منبع نور، دل بسپار
تا بهشتی دهدت جاویدان
تا روانی دهدت پر آرام
آری او نزدیک است
او خودش می گوید
از رگ گردن من، به تو نزدیک ترم
آری او خود گفته است، در کتاب نورش
به محمّد(ص) گفته است
که اگر کسی از من پرسید
گو به آن ها که من نزدیکم
گو به آن ها که بخوانند مرا
آری دل من با من گفت
آن همه نور کجاست؟؟
چه کردی با آن همه نور؟؟
#کتاب_این_روزهایم
کتاب این روزهایم، کتاب آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین است..
داشتم دنبال کتابی می گشتم برای این روزهایم بخوانم، که عنوان این کتاب را دیدم، از عنوان کتاب خوشم آمد، فهرست را که نگاه کردم، فکر کردم کتاب جالبی باید باشد.
شروع کردم به خواندن، چند صفحه ای که خواندم، گذاشتم کنار، نمی دانم سرم شلوغ بود یا دغدغه مادر را داشتم، هر چه بود نتوانستم با صفحات اول ارتباط بگیرم.
صبح دوباره کتاب را برداشتم و به فهرست نگاه کردم تا ترغیب شوم به خواندن، چون می دانستم کتاب خوبی است. خواندم و خواندم.
در مورد پوچی و اضطراب می گوید(همان که اکثر افراد گرفتار آن هستند) و این که هر کس خدا را نداشته باشد، گرفتار پوچی و اضطراب می شود.
خیلی حساب شده و دقیق همراه با تمثیل و داستان مطلب خود را به خواننده می رساند.
از داشتن ولی نداشتن می گوید، خیلی زیبا، با داستانی از داشتن دنیا ولی عملا هیچی نداشتن می گوید.
خیلی از داستان خوشم آمد، ابتدای داستان را می گویم تا فکرتان را مشغول کنم که برای ادامه داستان سراغ کتاب بروید.
داستان شهری است به اندازه یک استکان که تمام دنیا در آن جمع شده اند و سه نفر بیشتر نیستند، سه مرد عجیب، کور تیز چشم، کر تیز گوش، پوشیده ی عریان.. و ادامه را خودتان از کتاب بخوانید….
کور تیز چشم، کر تیز گوش، چقد متناقض نماهای زیبایی، کتاب پر است از پارادوکس..
ادامه دارد…. :)
#کتابخوانی_نوروز
کتاب راه های تکمیل نماز را در دوره یاوران نماز به ما دادند. دوره خوبی بود، استادهای خوبی برایمان آورده بودند، یکی شیرازی، یکی عراقی که هر دو ساکن قم بودند.
آیت الله بهجت می فرمایند: اصلاح همه ی امور به اصلاح عبادت و در رأس آن نماز است.
اهمیت نماز، باعث شد این کتاب را بخوانم و به شما معرفی کنم.
نویسنده این کتاب آقای کفیل معتقد است نماز های ما دو مشکل اساسی دارد، یکی این که ناقص است؛ چون با غفلت همراه است و بازدارنده از گناه نیست، دوم این که نماز برای ما بی اهمیت است.
این کتاب ما را راهنمایی می کند که چه کار کنیم این مشکلات بر طرف شود و برای تکمیل نمازهایمان چه کارهایی انجام دهیم…می دانستم نمازم مشکل دارد ولی نمی دانستم چه مشکلی..به نظرم آمد بعضی مطالب تکراری و بعضی را هم نمی دانستم. چیزی که خیلی توجهم را جلب کرد سجده شکر بود. که این سجده بخشی از نقص نماز را برطرف می کند و خیلی فضیلت های دیگر که این سجده دارد…در کل کتاب خوبی است و پیشنهاد میکنم اگر می خواهید نماز کامل تری بخوانید این کتاب را مطالعه کنید…
همیشه صحبت از مادری منتظر است ولی من می خواهم از پدری منتظر برایتان بگویم…
پیرمرد آنجا زیر درختی سبز نشسته و سر در گریبان خوابش برده است.
او را می شناسم..
رجب علی نام دارد.
سال هاست که منتظر است.
درخت کناری اش را می بینی؟؟؟
از زمانی به بعد تصمیم گرفت که آن را بکارد به یاد او..
به یاد او که منتظرش است.
آری منتظر اوست
منتظر دردانه اش، پسرش.
تک پسری داشت، روزی آمد دست پدر را بوسید و گفت پدر جان، من می روم، برای دفاع می روم، مراقب مادر باش
او رفت و هنوز برنگشته است..
و پیرمرد سال هاست که منتظر است، انتظار بد جور پیرش کرده است.
پیرمرد منتظر می ایستاد، ولی الان توان ایستادن ندارد و منتظر نشسته است.
چقدر اطرافش نورانی است.
من چه می دانم شاید دردانه اش آمده، شاید شهیدش، پسرش آمده، دستش را بوسیده و در خواب به انتظار او پایان داده است.
آری نور همه جا را فرا گرفته است..
#تولیدی_به_قلم_خودم
دلم نوازش دستان پدر را می خواهد.. پدری که دست بر سر یتیمان می کشید و غم را از دلشان می برد ..و برایشان شبانه پدری می کرد.
پدری مهربان
پدری علی نام
پدری که تولدش متفاوت..
پدر معنوی ای می خواهم که دست بر دلم بکشد..تا بتوانم نفسی عمیق بکشم..
تا بتوانم نفس عمیق بکشم..و بگویم آخی، الهی شکر، الحمد لله
پدری می خواهم که ..
مرا برهاند از خودم..
امشب شب تولد است…شب تولد مولای خوبی ها..
شب تولد است و من اشک ریزان برایش می نویسم..
آری می نویسمـ…
پدرم، پدر مهربانم، دلم، نگاه از سر لطف و مهربانی ات را می خواهد.
دوستت دارم و نامت آن قدر با عظمت است که وقتی آن را می شنوم، دلم می لرزد..
پدر اینجا یتیمی نشسته و منتظر ایستاده است..
مگر نه این است که پدر امت هستی؟؟ بیا و برایم پدری کن..
همه معتکف شده اند درمسجد…
و من امشب معتکف شما می شوم…
امشب تو ماه کعبه ای..
امشب ماه دل غمدیده ی منی.
ای ماه آمدی؟؟؟؟ آری بیا، بیا و ببین اشک هایم را..ببین که دلم چگونه دارد تو را صدا می زند و کمک می خواهد.
چطور باید دلم را آرام کنم، دلی را که دارد در سینه ام بی قراری می کند، بی قرار محبت و نگاه توست….
این خانه های کاهگلی روستایی شاهد هستند، این نور های تک و توک روشن در روستا، شاهد هستند که من در شب تولدت، به یادت بودم و آرام و قرار نداشتم..
ای ماه دل بی قرارم بیا و دلم را قراری بده..من سخت به تو محتاجم..بیا و آبرویم را بخر..
مردی در آب افتاده است، دارد غرق می شود، دست و پا می زند، خدا خدا می کند، هی می گوید خدایا نجاتم بده، خدا هم تنه درخت کوچکی را در مسیرش قرار می دهد تا مرد آن را بگیرد و خود را به خشکی برساند، تنه به مرد می رسد، مرد هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد و همچنان دارد خدا خدا می کند در صورتی که می داند در این لحظه تنها راه نجاتش همین است که چوب را بگیرد و خود را به خشکی برساند.
خُب الان حقش این است که غرق شود.. این قضیه مثل بعضی می ماند که فقط می گویند بیکاری بیکاری و دارند از آن رنج می برند ولی هیچ تلاشی برای بهتر شدن و از بین بردن این بیکاری نمی کنند و این و آن را مقصر می کنند.
الان وضعیت طوری شده که هر کسی را می بینی درد دلش این است که بچه هایم بیکار اند، بعضی از همین ها را وقتی به لباس ها و کفش هایشان نگاه میکنی، می بینی مارک خارجی دارند، به خانه و زندگی شان که نگاه می کنی می بینی اصلا بویی از جنس ایرانی در آن جا به مشام نمی رسد.
همه دارند از بیکاری رنج می برند ولی هیچ تلاشی نمی کنند، در صورتی که اگر مردم از جنس ایرانی استفاده کنند مشکل بیکاری هم حل می شود و با برطرف شدن بیکاری، خیلی از گرفتاری ها برطرف می شود، گناه هم کمتر می شود.
شاید در ابتدای کار کیفیت پایین باشد ولی اگر همین طور پیش برود و حمایت شوند، تعداد کارخانه ها که زیاد می شود رقابتی سالم شروع می شود، کیفیت هم خوب می شود، قیمت هم پایین می آید و این ها همه در بلند مدت اتفاق می افتد.
پ.ن: کالای ایرانی مهجور مانده است، کالای ایرانی گوشه ای نشسته و غصه می خورد از این بی توجهی و می گوید منم کالایِ ایرانی اسلامی به من توجه کنید تا پر و بال بگیرم.
#حمایت_از_کالای_ایرانی #دست_خط_من
#تولیدی_به_قلم_خودم
می گویم ارباب بی سر را خیلی دوست دارم و از او می پرسم، می دانی ارباب بی سر کیست؟؟ و او هاج و واج مانده و دارد مرا نگاه می کند.
نگرانی را از چشمانش می خوانم، نگران است، نکند جواب اشتباه بدهد.
دختر خاله را می گویم.
بالاخره، آهسته و با تردید می گوید: امام زمان است؟؟؟
نفس در سینه ام حبس می شود، سکوت می کنم، احساس خفگی می کنم، بغض دارد مثل خنجری گلویم را می خراشد، هی از او می پرسم، تو هم احساس خفگی می کنی؟؟
و او می گوید گرم است ولی احساس خفگی نمی کنم.
و من می فهمم که این احساس فقط برای من است.
شاید به خاطر عشق من به مولا باشد؛ چون عاشق دوست دارد معشوقه اش را همه دوست داشته باشند و بشناسند، شاید به خاطر مسئولیتی بوده که بر گردن داشته ام و الان چون میبینم کوتاهی کرده ام احساس خفگی می کنم، نمی دانم خفگی ام به چه خاطر است، فقط می دانم هر چه جان و توان در بدن دارم به کار می گیرم و می گویم و می گویم… از او.
آب در دهان ندارم، خشک خشک و زبان در دهانم نمی چرخد.
این طرف و آن طرف را نگاه می کنم بسا جرعه ای آب پیدا کنم. ولی …
جلوی چشمانم دارد سیاهی می رود، آن طرف تر مادر دارد ناله می کند.
نمی دانم غصه امامم را بخورم یا غصه مادرم را…
اما دلم می گوید غصه امامم را باید بیشتر بخورم، آخر او هم امام من است هم امام مادرم.
غصه امامم که برطرف شود ، غصه دنیا برطرف می شود، غصه مادر که چیزی نیست و همچنین شادمانی مادر در گرو شادمانی اوست.
یک چشمم به مادر، یک چشمم به دختر خاله و دختر خاله چشمانش از حدقه بیرون آمده، دارد به حرف هایم گوش می دهد، تعجبش وقتی بیشتر می شود که می گویم امام زنده است، او زنده است، هزار و اندی سال است که زنده است و منتظر ظهور 313 سرباز جان بر کف.
و او باورش نمی شود.
به مادر نگاه می کنم، خدا را شکر امام به او نگاه کرد، آرام شده و خوابش برده است..چه خواب عمیقی..
ومن خوشحال، دیگر تشنگی از یادم رفت، الان دیگر احساس خفگی نمی کنم.
#تولیدی_به_قلم_خودم
صدای گریه ی نوزادی می آید. خوب گوش کن، می شنوی؟؟ صدای گریه نوزادی از خانه ی غریب الغربا می آید و قند در دل ضامن آهوها آب می شود.
نوزادی که با آمدنش، بانو خیزران را از نور کم سوی چراغ اتاق بی نیاز می کند.
ببین آن خانه را!!!! چقدر نورانی شده است. آن جا نوری داشت و با آمدن این نوزاد، نور علی نور شد.
آری جواد الائمه به دنیا آمد، خوش به حالش، عجب پدری!!! عجب مادری!!! پدر آدم ضامن آهو ها باشد و خوش به حالش نباشد؟؟ نه نمی شود.
آری خوش به حالش؛ چرا که عزیز دردانه امام رضا است و ما کشته مرده ی یک نگاه.
یا جواد الائمه برایت می نویسم، و تولدت را تبریک می گویم، جوادم!!تولدت مبارک.
می خواهم بگویم، درد دل کنم.
درد دلم این است که دوستت دارم، چرا که امامم هستی، دردانه امام رضایم، هستی.
ای جوان ترین امام شهیدم، درد بی درمانی گرفته ام، حالم خوب نیست، خسته شده ام، از گناه، دروغ، ریا، نا امیدی، غیبت، چه کنم؟؟؟؟ به دادم برس نفسم دیگر بالا نمی آید.
امامم!!! تو جواد هستی، چه شد که جواد لقب گرفته ای؟؟ حتما جود و مهربانی ات آن قدر فرا گیر شده که ملقب شده ای به جواد.
دلم کمی جود و کرمت را می خواهد، برای این نفس در سینه حبس شده ام چاره ای کن. چه کنم؟؟ به دیار ارباب بی سر پناهنده شوم خوب است؟؟
آری باید فرار کنم به سمت حسین(ع) بروم.
حسین دوای درد بی درمان است..
ای کاش هیچ کس دلش مثل غار علیصدر نباشد ..
شاید کسی بپرسد غار علیصدر کجاست؟؟؟ و چرا من دعا می کنم که دلش مثل او نباشد..
بزرگی می گوید: غار علیصدر، خیلی تماشایی است. همه چیزش عالی، دمای آب ثابت،دمای هوا ثابت و آب غار، زلال زلال مثل اشک چشم؛ ولی در آن خبری از حیات نیست هیچ جنبنده ای در آن پیدا نمی شود..شاید بپرسید آخر چرا؟؟چرا با این همه زیبایی هیچ جنبنده ای در آن سرک نمی کشد؟؟؟؟ چون نور خورشید، این منبع حیات در آن راهی ندارد، خوب باید هم این طور شود، برای تنبیه اوست؛ چرا که همه چیزش عالی است ولی نور خورشید را در خود راه نمی دهد، باید هم تنبیه شود و حیاتی نداشته باشد…
ای کاش دل هیچکس مثل او(غار علیصدر) نباشد، دلی که همه چیز دارد ولی نور خدا در آن نیست، چه فایده ای دارد؟ این دل بمیرد بهتر است، شما بگویید وجدانا این طور نیست؟؟؟
ای کاش زندگی هیچ کسی مثل او نباشد….
دلم کمی نور می خواهد، دلم کمی هوس نور کرده است، چه کنم؟؟؟ دل است دیگر، هوس می کند…
دلم کمی نور می خواهد، شاید بر اثر این نور، بدی از آن رخت بر بندد و خوبی در آن سرک بکشد و بگوید: به به، چه جای خوبی….
این خوبی که می گویم، عام است و شامل همه خوبی ها می شود، من جمله: به دوست محبت کردن، دست پیری را گرفتن،…..و از خود گذشتن، از نقل و نبات پرهیز کردن….
می دانی نقل و نبات چیست؟؟؟
شاید ندانی، نقل و نبات پشت کسی حرف زدن است و چه بد نقل و نباتی است در ظاهر لذت بخش؛ ولی ویران کننده، بعضی ها هر چه می خورند سیر نمی شوند و آن قدر با اشتها از آن می خورند که دیگران هم دهانشان آب می افتد و به آن ناخونکی می زنند..
دلم کمی حیات می خواهد، دلم حیاتی دوباره می خواهد،دلم حیات از نوع طیبه می خواهد..
چه خوب حیاتی است این حیات طیبه…..
بزرگی به دنبال به دست آوردن آن رفت، چهل سال..
چهل سال این در و آن در زدن برای حیاتی طیبه، شاید کسی بگوید چهل سال؟؟؟ خیلی زیاد است، اگر آن را به دست نیاورد چه؟؟؟وقتش هدر رفته است؛ ولی نه، این طور نیست، شاید درصد احتمال به دست آوردن آن، ضعیف باشد ولی فلسفی ها خوب می دانند که علاوه بر درصد احتمال، باید درصد محتمل را هم در نظر گرفت، درصد به دست آوردن حیات طیبه، ضعیف است؛ ولی در عوض، محتمل،حیات طیبه ای است که من آن را درک نکرده ام و شاید آن هایی که درک کرده اند هم، توان توصیفش را نداشته باشند، پس اگر چهل سال یا بیشتر هم طول بکشد باز هم ارزشش را دارد.
این طور نیست؟؟؟؟شما بگویید، آیا این طور نیست؟؟؟؟
و من دلم حیات طیبه می خواهد، شما را به خدا بگویید چه کنم؟؟؟؟؟ :’(
به امید حیات طیبه برای کسانی که یک ذره به فکر به دست آوردن آن هستند… 😌
#تولیدی_به_قلم_خودم
#ایرانگردی_نوروز
در مسیر امامزاده محمود (محمید(ع) ) هستیم، می رویم برای شفای روح و جان دست به دامن او شویم، (و شفای مادر) آخر می گویند (جدش تند است).
جانم برایتان بگوید که این مسیر خیلی دیدنی است، الان مترسکی در وسط مزرعه ای می بینم که دارد دست تکان می دهد و اصرار و التماس دارد که سلامش را به امام زاده برسانم، درختی آن جا تک و تنها ایستاده است.
درختانی می بینم در آن پهنای کوه، همگی دور هم جمع شده اند، نمی دانم برای چه دورهمی گرفته اند، شاید برای صله رحم جمع شده اند، شاید قصد کمک به کسی را دارند، شاید می خواهند کسی را با خبر خوشی غافلگیر کنند، نمی دانم هر چه هست سر در گوش هم، دارند پچ پچ می کنند، اصلا شاید دارند برای اقامه نماز جماعت آماده می شوند.
آن طرف تر کپری می بینم از آدم خالی، روی قله کوهی، خانه ویلایی نارنجی رنگی می بینم، نمی دانم شاید کسی آنجا زندگی می کند.
دلم برای کسی تنگ می شود، در مسیر همه جور آدم می بینم در خیابان، پارک ها، بازار ها؛ اما هیچ نشانی از یار نیست. همه سرگرم خرید و فروش هستند، زنی گرم این است که چه پارچه ای به صورتش می آید همان را بخرد، دستفروشی می بینم گرم این است که جوراب هایش را بفروشد، شاید کمی هم در دل دعا می کند و از او(صاحب الزمان) میخواهد کمک کند که جوراب بیشتری تا آخر روز بفروشد، به نزدیکی های امام زاده رسیده ایم. به به از دور تابلویی می بینم که نوشته است( بر قامت دلربای مهدی صلوات) صلوات می فرستم و خوشحال از این که حداقل اسمی از او دیدم..
به مقصد رسیدیم چقدر شلوغ است، در این هیاهو خود را به رو به روی ضریح می رسانم و اشکم جاری می شود و از او التماس دعا برای فرج را دارم.
اگر او بیاید، حال جان و دلمان خوب می شود.(حال مادر هم) زنده می شویم.
زیارت میکنم و سلام می دهم امامزاده را.
نشانی را می دهم ای بسا کسی از شما دلش کشید که به زیارت این امام زاده بیاید.
استان کهگیلویه و بویر احمد، 7کیلومتری قلعه رئیسی،75 کیلومتری دهدشت.
نسبم با هفت،هشت واسطه به امام محمد تقی جواد(ع) می رسد، به زیارتم بیایید.
#تولیدی_به_قلم_خودم
عیدی می خواهم
بچه نیستم ولی دلم کمی عیدی می خواهد.
نهال از من پرسید: کسی به شما عیدی می دهد؟؟
و من فقط به او نگاه کردم،جوابی نداشتم؛ ولی بعد به خود گفتم چرا جوابی ندادم؟ مگر می شود کسی نباشد؟ مگر عیدی فقط پول است؟
کسانی هستند که عیدی می دهند بی منت. حتی خدا هم عیدی می دهد. ولی عیدی خدا از جنسی دیگر است. خوشا به حال کسانی که خدا به آن ها عیدی می دهد.
عیدی می تواند یک حدیث زیبا باشد، لبخند پدر باشد، سلامتی مادر باشد.
عیدی ام را از مولای خوبی ها طلب می کنم. می دانم که بد بوده ام ولی؛ پدر و مادر ها حتی به بچه ی نا خلف خود هم عیدی می دهند. می دانم کم گذاشته ام ولی عیدی می خواهم.
از مولای خوبی ها برای عیدی ام آرامش دل را طلب می کنم.
آرامش بهترین عیدی است برایم. آرامش از پاک بودن می آید، از لبخند پدر می آید، از سلامتی مادر می آید.
و ظهور آقا خود خود آرامش است..