دیشب خواب ِ خورشید را دیدم. دیدم که خورشید از آسمان پایین آمده، داشت با من حرف میزد، او با من و من با او. گفتم چرا از آسمان افتاده ای?? گفت از پا افتاده ام، دیگر توان طلوع ندارم. گفتم چه شده?? گفت این شبها، شب های غریبی است. شب هایی که به درازای ِ فاصله ی زمین و آسمان، طولانی می شود و به اندازه ی وسعت هر دو جهان، خیر و برکت دارد. شب هایی که ماه نور افشانی می کند و اصلا پاهایش برای تابندگی کوتاه که نمی آید، هیچ، بلند تر هم می شود. گفتم این طور که می گویی شب های خوبی است، پس چرا از پا می افتی??? گفت آخر در یکی از همین شب ها، مولای ِاهل زمین و آسمان فرقش شکافته میشود و جهانی یتیم می شود. در یکی از همین شب هاست که آسمان، خورشید دیگری برای خود انتخاب میکند، که من در نور افشانی به گرد پایش هم نمیرسم و به رسم ِعشق و احترام ِ مولایم، دیگر طلوع نمیکنم و به زمین آمده ام تا در کنار حسنین(علیه السلام) برایش سوگواری کنم.
خورشید داشت اشک ریزان با من حرف میزد و من بغض کرده و داشتم گوش می دادم اما وقتی که اسمی از مولای ِ خوبی ها آمد، دلم لرزید و بغضم ترکید. او گریه می کرد و من هم. دست بر سرش کشیدم، دستم از گرمایش نسوخت، چون تمام تنش یخ زده بود از غصه ی مولا. گفت یتیم می شوم، او نه تنها پدر یتیمان ِ کوفه، پدر ِ من هم بود. گفت من هر چه گرما داشتم از وجود با عظمت ِ او بوده. دستش را گرفتم بلندش کردم گفتم بیا برویم حسنین دارند به تنهایی برای عزای پدر آماده می شوند. او بلند شد و من دیدم کمرش خمیده، داشتیم میرفتیم که از خواب بیدار شدم، فوری سمت ِ حیاط ِ خانه رفتم، خورشید را ندیدم و با خود گفتم او حق داشت، دیشب، شب ِ ضربت ِ مولا بوده.
پ. ن.. هدیه محضر نورانی امام علی علیه السلام صلوات
عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
“خدایا! عصیان کردم، حرف گوش نکردم، واما امید دارم که بپوشانی بر من، سر به هوایی ام را..
خدای من!!! نوری بودم پُر از آرامش؛ چون از تو بودم. بزرگتر شدم، خواستم خودی نشان دهم، مغرور و سر به هوا شدم، حال به جایی رسیده ام که پُر شده ام از تاریکی و آشفتگی. جز تو کسی از حال ِ آشفته و دل ِ تاریکم خبر ندارد.
ای ستّار!!! تاریکی ام را با نورت بپوشان؛ چون کسی جز تو قدرت ِ پوشاندن ِ آن ها را ندارد. حرف گوش نکرده ام، تاریکم؛ ولی میدانم از مادر به من مهربان تر هستی، می پوشانی بر من و پر نورم می کنی، مثل ِ سابق، مثل ِ زمان ِ تولد. این همه امید را جز از خدای رحمان، از که میتوانم داشته باشم؟؟
کمی مرا در آغوش بگیر.. کمی ستّاری کن.
یَه مُشکی بی یَه موری رَهتن رهتن رهتن دنبال رزق و روزیشون ایگشتن وقتی مَهلی گشتن یه کله پاچی پیدا کردن کله پاچه نه پاکی پیکی، نهانش وه چاله موری وَیسا وَه هونه مُشک رَه وَه سی هیمه موری طمع وش ایبره ایگه تا تاته مُشک نومده مو یه پره ی کُمیشه بخروم سر فاتیله ایورداره که پره ی کُمه بخره ایوفته مِن کله پاچه وه بین ایره مُشک ایا ایبینه تا موری نه نیسی، تی خُوش ایگه په تو ایگی تاته موری وه کوچو رَهته، گو تا تاته موری نویچنه یه پره ی کمی شه بخروم. یو هم سر قابلمه نه ور ایداره تا تاته موری افتاده من کله پاچه و ورشروهسه، دو دسی ایزنه داخل سر خوش ایگه: “وووی خل وه سره تاته مُشک که تاته موری خشه کشت” ترجمه یه موشی بود یه مورچه رفتن رفتن رفتن دنبال رزق و روزیشون میگشتن وقتی خیلی گشتن، یه کله پاچه پیدا کردن، کله پاچه رو پاک کردن، گذاشتن رو آتیش که بپزه، مورچه توی خونه موند، موش رفت برا هیزم، مورچه طمع کرد و با خودش گفت تا پسر خاله موش نیومده من برم یه کمی از شکم کله پاچه بخورم، سر پاتیل رو که برمیداره میوفته توی پاتیل و از بین میره. موش میاد میبینه مورچه رو نیست، میگه پسر خاله مورچه کجا رفته؟ با خودش میگه تا مورچه رو نیست برم یه کمی از شکمش بخورم. سر قابلمه رو که برمیداره میبینه تا پسر خاله مورچه تو کله پاچه افتاده و پخته شده، دو دستی میزنه تو سر خودش و میگه: وووووی خاک بر سره پسرخاله موش که پسر خاله مورچه خودش رو کُشت
بسم الله
برق ِنگاهش حس ِ گمشده ای داشت، بغض، تیغ بُرنده ای شده و به جان گلویم افتاده بود، نه قدرت ِ حرف زدن داشتم و نه می توانستم از این بغض ِ مقدس رها شوم.
تمام وجودم چشم شده بود و به مادر نگاه می کردم.
تمام توانم را جمع کردم و گفتم “مادر بخواب"، کاری کرد که جگرم مثل حسن(ع)، پاره پاره شد.
دستم را گرفت و به زیر پهلویش کشید، گفت جانم را گرفته، چطور بخوابم؟؟
همه جا را گشتیم، به دنبال آن حس گمشده، هنوز پیدایش نکرده ایم؛ اما نه، هنوز جایی هست که آنجا به دنبال ِ گمشده نگشته ایم، داریم نزدیک می شویم به تولد حسن(ع)، فکر کنم در کوچه ی بنی هاشم، آن جا پیش پای ِ او و مادر پهلو شکسته اش بتوانیم پیدایش کنیم..
سلامتی ِ مادر، آن حس گمشده است و من برای پیدا کردن ِ آن، خاک ِ کف ِ پای ِ آن ها را می بوسم.
بسم الله العزیز
دلم کمی عاقبت به خیری می خواهد.
به حال آسمان و ستاره ها و خورشید و..غبطه می خورم.
غبطه می خورم؛ چرا که در مسیر عاقبت به خیری هستند.
ستاره ها چشمک زنان خیر افشانی می کنند،
آسمان دارد بر سر ابر های عاقبت به خیرش دست ِ نوازش می کشد،
خورشید دائما با گرمای عاقبت به خیرش اهل زمین را گرم می کند.
خدای خوبم!!!” ای منشأ عاقبت به خیری!! خودت گفتی من اشرف مخلوقات هستم.
پس بر محمد(ص)، بر علی(ع) و فاطمه(س)، بر سبطین اهل جنّت بر آل محمّد(ص) هزاران هزار صلوات بفرست و باران ِ رحمتی از ابرهای ِ عاقبت به خیر ِ آسمان بر من ببار.
رحمت ببار، قول می دهم چتر ِگناهم را ببندم.
می خواهم از اولین روزهایی که روزه می گرفتم برایتان بگویم، یادش به خیر، برایتان این خاطره را تعریف می کنم اما باید قول بدهید زیاد نخندید. ? جانم برای شما بگوید، روزهای اول که روزه می گرفتم، نه تنها سعی نکردم قایمکی چیزی بخورم، هیچ.. بلکه تمام تلاش خودم را هم می کردم که نکند روزه را اشتباهی بگیرم، نکند یادم نباشد و چیزی بخورم.
زمان ما مثل الان نبود که همه ی احکام جلوی دستمان باشد و از همان کلاس های ابتدایی، طلبه در مدرسه حاضر باشد و از خدا بخواهد که هر کس سوالی دارد از او بپرسد و جانش را برای دوستی با بچه ها بدهد، کسی را هم نداشتیم برایمان توضیح دهد، من هم که چیزی بلد نبودم، با عقل ناقص خودم فکر می کردم آب دهانم را نباید بخورم :’( :’( :’( :’( چشم هیچ کس روز بد نبیند از صبح علی الطلوع که می رفتم مدرسه، کلاس آن وقت ها فکر کنم 45 دقیقه ای بود، آب دهانم را قورت نمی دادم، بلایی بر سرم می آمد که آن سرش ناپیدا.. از اول که وارد کلاس می شدم آب دهانم را می ریختم سطل زباله بعد روی نیمکت سر جایم می نشستم. حتی دیگر نمی توانستم حرف بزنم، فقط زمانی میتوانستم، که تازه از آب دهانم خلاص شده بودم. آن وقت ها کمتر خانواده ای دستمال کاغذی استفاده می کردند و شما حتما می دانید که چه حسابی از معلم هایمان می بردیم( حتی جرأت نفس کشیدن را هم نداشتیم) و من نمی توانستم زود به زود آب دهانم را بریزم. هر چند دقیقه ای یک بار، وقتی که دیگر نمیتوانستم حرف بزنم، انگشتم را با ترس بالا می آوردم، اجازه می گرفتم و سمت سطل زباله می رفتم.
این کار ادامه پیدا کرد تا این که یادم نمی آید کدام خیر دیده ای مرا هوشیار کرد و این خبر خوشحال کننده را داد که با قورت دادن آب دهان روزه باطل نمی شود. و حالا من هر سال با شروع ماه رمضان آن روزها برایم یادآوری می شود و کلی می خندم. به یاد آن روزها می افتم و از خدا می خواهم که خدایا آن روزها، من کودکی بیش نبودم، بدون منطق برای حلقه به گوش بودنت، برای این که پیشت عزیز شوم از صبح علی الطلوع تا شب حتی آب دهانم را قورت نمیدادم..
به حق آن روزها، که تمام وجودم برای تو کودکانه می دوید، مرا در روزه دار واقعی بودن، روزه بودن ِ دلم از هوا و هوس ها روزه بودن ِ زبانم از غیبت، تهمت، و…. روزه بودن ِ گوش هایم از شنیدن چیزهایی که برایم که سودی ندارد هیچ، ضرر هم دارد روزه بودن ِچشم هایم.. یارییےےییییییییییییی فرما
بسم الله نور
جشن ستاره ها در حریم آسمان
ماه رمضان است و شب. سر و صدایی از آسمان می شنوم، سرم را بالا می گیرم و به آسمان خیره می شوم تا بسا منبع صدا را پیدا کنم. چه خبر شده است؟؟ آسمان همه ی ستارگان، ریز و درشت، کهکشان ها، شهاب ها، همه و همه را برای افطاری به حریم خود دعوت کرده است و همه مشتاقانه این دعوت را لبیک گفته اند. بعضی ها در راه اند، کهکشان ها هم دارند خرامان خرامان می آیند. و اما آن ها که زودتر رسیده اند، هر کدام دارند با دوستان خود، خوش و بش می کنند و سر در گوش هم، دارند پچ پچ می کنند.
یکی سر در گوش بغلی، به او آهسته می گوید” حتما خبر مهمی در راه است، آخر آسمان کمتر پیش می آید کسی را به حریم خود راه دهد” ستاره ی خوش سیمایی آن طرف تر، از خوشحالی سر از پا نمی شناسد، دوست خود را بغل کرده و به او می گوید” خدای من!! یادت می آید کجا با هم آشنا شدیم? کمی پایین تر، بالای سر خانه ی کعبه، آن جا پدر یتیمان، مولایِ اهلِ زمین و آسمان متولد شد. و آن دو خوشحال، همدیگر را بوس ستاره ای می کنند.
ستاره ای آن جا سر در گریبان، زانوی غم بغل گرفته است، آخر او دوستش را پیدا نمی کند، همین طور که چشم چشم می کند که مگر او را ببیند، دستانی از پشت، چشمانش را می بندد و او از دستان طلایی اش متوجه می شود که دوستش را پیدا کرده است، او را در آغوش می گیرد، یک دل سیر با هم حرف می زنند و خاطرات جشن ِ قبلی را مرور می کنند که چه شبی بود، شبِِ تولدِ سیده ی زنان عالم، مادرِ حسنین.
به به چه سر و صدای پُر آرامشی، ستارگان ِ ریش سفید، نورانی تر از همه، دارند شب ِتولد ِ پیامبر ِ نور را مرور می کنند. بعضی از ستارگان انگار که سوگلی آسمان اند و از همه چیز خبر دارند ؛ چرا که سر از پا نمی شناسند، نه این که نزدیک باشد بال دربیاورند نه، بلکه بال ها را از قبل درآورده اند.
آسمان که دیگر هیچ، قند در دلش آب می کنند. همه منتظر اند، الان دیگر فارغ از دوستان، افطاری و خوش گذرانی کنجکاو اند که چه خبری در راه است. ناگهان آسمان گوشه ای از زمین را با انگشت نشان می دهد و همه ی ستارگان، با چشمان ِ درشتشان به آن جا خیره می شوند و منتظر اند که ناگهان، نوری خیره کننده زمین را فرا می گیرد.
آن نور کسی نیست جز حسن ِمجتبای ِ علی(علیه السلام )….
علی(علیه السلام ) پدر شده است.
دُردانه ی پیامبر(صلی الله علیه وآله)، مادر شده است.
چهل چراغ ِ ماه ِ رمضان آمده. کریم ِ اهل ِ بیت آمده. او را کریم می گویند؛ چرا که بخشنده ترین است و بعد ها حتی صحن و سرا و ضریحش را هم می بخشد، به کی?? نمی دانم. ولی می دانم که کس دیگری در راه است، می دانم که او می آید و….
اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان
#به_قلم_خودم
#همنوا_با_ابوحمزه #فراز_دوم
بسم الله کریم
الحَمد ُ لله الذی اسئله فیعطینی و ان کنت بخیلا حین یستقرضنی.
و من همه ی تو را می خواستم، دادی، بی منّت .
و تو کمی از مرا خواستی، دست ِ دلم لرزید. کمی هم، حتی ذره ای، از تعلقاتم کوتاه نیامدم.
چه تناقضی با هم داریم آن همه احسان کجا!! این همه بُخل کجا!!
خدایا کمی از کَرَمَت را به من قرض بده تا به جای تو کمی قرض دهم، تا به جای تو کمی صدقه دهم، تا به جای تو کمی مهربانی کنم.
آخر خودت گفتی من جانشین ات هستم در زمین.
#به_قلم_خودم
#همنوا_با_ابوحمزه
#فراز_اول
سر ظهر است و بین دو نماز، کتاب مفاتیح را باز می کنم، دعای آقای ابوحمزه را پیدا می کنم و شروع می کنم به خواندن..
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی لا تؤدّبنی بعقوبتک
خدایا ادب مکن مرا به عقوبتت.
همین که گفتم عقوبتت، زمین لرزید.
ترسیدم، قلبم لرزید.
برگشتم دوباره خواندم
الهی!! الهی !!الهی!! ادب مکن مرا به عقاب خودت و اشک ریختم..
الهی به حالِ منِ بیچاره رحمی..
حالِ من، مثل بچه ای می ماند که با بدو بدو کردن و شیطنت خودش را در جوی آب پر از لجن انداخته است و بدنش پر از زخم های ریز و در شت شده است و حالا باید خودش را به مادر برساند و اگر مادر تنبیهش کند رمقی برایش نمی ماند.
خدای خوبم!!! من با نافرمانی ات و حلقه به گوشِ شیطان بودن، خودم را در منجلاب گناه انداخته ام، روحم زخمی است، ذلیلم و توانِ تنبیه را ندارم، به مهربانی ات محتاجم، دستِ نوازشت را می خواهم.
الهیییییییییییی..
لا تؤدبنی بعقوبتک.
تؤدبنی به مکتبِ مادر پهلو شکسته.
تؤدبنی به مکتبِ گنجینه ی وفاداری.
تؤدبنی به مکتبِ سپهدار ِ شهید اشک.
تؤدبنی به مکتبِ عشق
دستم را روی دلِ زمین می گذارم، انگار دلش دیگر نمی لرزد, آرام گرفته است..
الهی العفو..
#به_قلم_خود
پرسید خوبی؟؟؟
گفت نه خوب نیستم..
گفت مگر نشنیده ای که مریضی خروار خروار می آید و مثقال مثقال می رود..
گفت آخر من مریض نیستم من درد بی درمان گرفته ام
و او گفت: حسین(ع) درمانِ دردِ بی درمان است ☺
سکوت کرد، انگار شرمنده ی حسین (ع) شد.
هر جا خواستی سفر کنی، دلتنگی را با خودت ببر.
در کنج آلاچیق.. در حرم عشق.. در یکی از گوشه های شش گوشه… در زیر درخت انتظار.
هر جا رفتی او را ببر. آخر دلتنگی یعنی کن فیکون، دلتنگی گاهی باعث گشادی دل می شود.
گاهی او کن فیکون می کند.
دلتنگ که می شوی برای رهایی از آن، به حبل المتین متوسل می شوی و او برایت کن فیکون می کند، کاری می کند کارستان.
و او خوب گوش می کند ببیند دلِ تنگت چه می خواهد.
و فقط کافی است او به حرف های دلت گوش دهد، آن دل به وسعت دنیا گشاد می شود..
دلتنگی یعنی عشق. دلتنگی باید باشد؛ چرا که آدم اگر از عشق خالی شود، از دنیا خالی می شود… و دنیا هم از او.
آخرین شبِ ماه شعبان است و من در گوشه ی دنجی در حال خواندن مناجات عشق هستم.
مناجات میخوانم و اشک می ریزم.
اشک می ریزم و به او می گویم: ای ماه نورم داری می روی؟؟می روی و این دل تنگم را تنها می گذاری؟؟؟
و او هم لبخندی تحویلم می دهد، غمگین است از رفتن ولی خوشحال، می دانم قند در دلش آب می کنند که مرا این چنین دلتنگ می بیند؛ ولی با این حال دست بر سرم می کشد، اشک هایم را پاک می کند، من هی ناز می کنم و او نازم را میخرد..
دست بر سرم می کشد و مرا دلداری می دهد که ناراحت نباش، من می روم ولی ماه خدا می آید، رمضان، ماه نزول نور، ماه فرق شکافته، نام فرق شکافته که می آید صدای هق هقم بلند می شود و زار می زنم و او ادامه می دهد، ماه دلِ شکسته، ماه غل و زنجیر شدن شیطان….و ماهی پر از برکت، روزش خدایی، شبش خدایی، ماهی که ساعت ها و ثانیه ها از پر رونق بودن رزق و روزی نفسشان بند می آید.
آنقدر از رمضان گفت تا راضی شدم به رفتنش.
گفتم باشد، برو به سلامت خیر؛ ولی سلام مرا به محمّد (ص) برسان، به او بگو خیلی دلتنگش هستم.. او را در حالی که به شدت اشک می ریختم، بدرقه کردم.
او رفت و من آرام زیر لب گفتم : نمی دانم سال دیگر تو را می بینم یا نه. اگر ندیدمت نشانی ام را پیدا کن و صلواتی بر من بفرست..
صلوات خدا بر تو …. یا مولا علی مدد…
یه بَردی بی، یه گردو بَرد سر گردونه اشکنا گردو گو هی هی هی گریوس ره تی ننش. نَنَش گو په گردو چته ایگریوی؟؟ گردو گو بَرد سَرمه اشکناده. ننه ی گردو ره تَی بَرد گو پَه بَرد سیچه سر گردو نه اشکنادی؟؟ گو اگر مو بَردی بیدوم علف دوروم سوز وینیبی گو په علف سیچه دورش سوز ویبویی؟؟ گو اگر مو علفی بیدوم، میش سر گلومبه مه نیزه. گو په میش سیچه سر گلومبه شه ایزنی؟؟ گو اگر مو میشی بیدوم چپون با سگش هو هو وم نیکه گو په چپون سیچه ای کاره ایکنی؟؟؟ گو اگر مو چپونی بیدوم موش سفره مه،نیخه. گو په موش سیچه سفره شه ایخری ؟ گو اگر مو موشی بیدوم دالو دینوم نیکه گو په دالو سیچه دینش ایکنی؟ گو موش بی اجازه ایا من حونم.. ترجمه یه سنگی بود یه گردو سنگ سر گردو رو شکوند گردو گریه کرد و رفت پیش مادرش. مادرش گفت گردو برا چی گریه می کنی؟؟ گردو گفت سنگ سرم رو شکسته مادر گردو رفت پیش سنگ، بهش گفت چرا این کار رو انجام دادی؟؟ گفت اگر من سنگی بودم، علف دورم سبز نمی شد. گفت علف چرا دور سنگ سبز میشی؟؟ گفت اگر من علف بودم، میش منو نمی خورد. گفت میش چرا علف رو می خوری?? گفت اگر من میش بودم چوپان با سگش دنبالم نمی کرد. گفت چوپان چرا با سگت دنبالش می کنی??? گفت اگر من چوپانی بودم موش سفره مو نمی خورد. گفت موش چرا سفره شو می خوری؟؟ گفت اگر من موش بودم پیرزن داخل خونه اش دنبالم نمی کرد. گفت پیرزن چرا دنبالش می کنی؟؟ گفت چون بی اجازه میاد تو خونه ام.. ☺ :):) ☺ پ. ن: قصه لُری البته با کمی تغییرات به قلم خودم
وقتی به شهر فلان رسیدند..ورودی شهر نوشته بود: خیرین عزیز خوش آمدید..
آن یکی گفت: اگر خیر نبودند، عزیز هم نبودند.