بسم الله برق ِنگاهش حس ِ گمشده ای داشت، بغض، تیغ بُرنده ای شده و به جان گلویم افتاده بود، نه قدرت ِ حرف زدن داشتم و نه می توانستم از این بغض ِ مقدس رها شوم. تمام وجودم چشم شده بود و به مادر نگاه می کردم. تمام توانم را جمع کردم و گفتم “مادر بخواب"،… بیشتر »