از وقتی که به هوش آمده بود، مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف میرفت، اصلا چیزی از تصادف یادش نمی آمد، کتفش درد ِ شدیدی داشت؛ ولی نگران بود و می خواست ببیند بقیه در چه وضعیتی هستند. وحشت زده بالای سر ِ همه ی اهل ِ کاروان آمد، مسئول ِ کاروان بود، کاروانی که… بیشتر »
کلید واژه: "صبوری"
صندلی جلو نشسته بود، می خواست از کلمن برای خودش آب بریزد و بخورد، شیر کلمن را تا ته چرخاند ولی آب نبود. یکی از عقب گفت: من هم آب میخواهم و دستش را همان موقع دراز کرد. آب ِ کلمن تمام شده بود، آب روی ِ یخ های درون ِ کلمن ریخت. هنوز دست ِ عقبی دراز بود و… بیشتر »