حس ِ گمشده
بسم الله
برق ِنگاهش حس ِ گمشده ای داشت، بغض، تیغ بُرنده ای شده و به جان گلویم افتاده بود، نه قدرت ِ حرف زدن داشتم و نه می توانستم از این بغض ِ مقدس رها شوم.
تمام وجودم چشم شده بود و به مادر نگاه می کردم.
تمام توانم را جمع کردم و گفتم “مادر بخواب"، کاری کرد که جگرم مثل حسن(ع)، پاره پاره شد.
دستم را گرفت و به زیر پهلویش کشید، گفت جانم را گرفته، چطور بخوابم؟؟
همه جا را گشتیم، به دنبال آن حس گمشده، هنوز پیدایش نکرده ایم؛ اما نه، هنوز جایی هست که آنجا به دنبال ِ گمشده نگشته ایم، داریم نزدیک می شویم به تولد حسن(ع)، فکر کنم در کوچه ی بنی هاشم، آن جا پیش پای ِ او و مادر پهلو شکسته اش بتوانیم پیدایش کنیم..
سلامتی ِ مادر، آن حس گمشده است و من برای پیدا کردن ِ آن، خاک ِ کف ِ پای ِ آن ها را می بوسم.
نظر از: MIMSHIN [عضو]
پاسخ از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام مریم گلی جون…چون من اشتباه نوشتم
فرم در حال بارگذاری ...