آدم ها خلق شدند که دوست داشته شوند، اشیاء خلق شدند که از آنها استفاده شود، بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که اشیاء دوست داشته می شوند و از آدم ها استفاده می شود.
در جستجوی آلاسکا، نوشته جان گرین
آدم ها خلق شدند که دوست داشته شوند، اشیاء خلق شدند که از آنها استفاده شود، بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که اشیاء دوست داشته می شوند و از آدم ها استفاده می شود.
در جستجوی آلاسکا، نوشته جان گرین
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی …
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش …
“عرفان نظر آهاری”
از جوانمرد پرسیدند: نشان کسی که خدا او را دربرگرفته است، چیست؟
گفت: آن که از فرق تا قدمش همه از خدا بگوید.
دستش از خدا بگوید، پایش از خدا بگوید، نشستن و رفتن و دیدنش از خدا بگوید،و حتی نَفَسَش، نَفَسَش از خدا بگوید.
مثل مجنون که هر که می رسید از لیلی اش می گفت، به زمین و به دریا و به دیوار، به مردم و به درخت و به گوسفندان…..
مومن،مجنونی است که لیلی اش خداوند است.
عرفان نظر آهاری
برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می گیرد.
بعضی ها حادثه ای را پشت سر می گذارند
بعضی ها مرضی کشنده را
بعضی ها درد فراق را می کشند
بعضی ها درد از دست دادن مال
همگی بلا های ناگهانی را پشت سر می گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب.
بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می کنیم و نرم می شویم.
بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش می شویم.
کتاب ملت عشق
تنهایی ات را بر هم می زنند تا خودشان مدتی تنها نباشند
پس از مدتی به خودت می آیی و می بینی لباسی شده ای اسیر ِ بادهای وحشی..!!
محمد همایون
تو تنت تا شده و تا شده من هم کمرم
مثل تو درد گرفته همه ی بال و پرم
گرچه من عین حسن زهر نخوردم اما
پاره پاره شده حالا همه جای جگرم
ترسم این است که زنهای حرم جان بدهند
گر ببینند که افتاده ای از پا پسرم
چشم من تار شده یا که تو کوچک شده ای
علی اکبر، علی اصغر شده ای در نظرم
خبرش پخش شده پخش شدی روی زمین
خبرش پخش شده ریخته ای دور و برم
من از این چند برابر شدنت فهمیدم
چقدر کینه به دل داشته اند از پدرم
بغلت میکنم و از بغلم میریزی
آه بابا چه کنم با تو و این دردسرم
با چنین ریخت و پاشی که شدی ممکن نیست
که تو را یک نفری تا دم خیمه ببرم
دارد از سمت حرم عمه ی تو میآید
ولدی گفتنم انگار رسیده به حرم
یا مظلوم
دنیا کوچک است
زمین گرد است
و خدا خیلی بزرگ است
واقعیتِ سوگ با آنچه دیگران از بیرون میبینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمیتوانید با شادی از تنتان بیرون کنید.
به راهحل نیاز ندارید. نیاز ندارید سوگتان را پشت سر بگذارید. شما به کسی نیاز دارید که سوگتان را بفهمد و بپذیرد. به کسی نیاز دارید که وقتی، درمیانِ وحشتِ سوسوزننده ایستادهاید و به حفرهای خیره میمانید که زمانی زندگیِ شما بوده است، دستهایتان را محکم بگیرد.
بعضی چیزها را نمیتوان درمان کرد؛ فقط باید آنها را به دوش کشید.
کتاب عیبی ندارد حالت خوش نیست
کم کم تفاوت ظریف ِ میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را، یاد خواهی گرفت!!!
یاد خواهی گرفت!!
این که عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر..
و یاد میگیری که بوسه ها قرار داد نیستند و هدیه ها عهد و پیمان معنی نمی دهند!!
و شکست هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز، ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه!!
و یاد میگیری که.. همه ی راه هایت را هم امروز بسازی.. که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست.. و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع، در خود دارد.
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید می سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری!!
بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی.. به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد!
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی.. که محکم هستی.. که خیلی می ارزی!
و می آموزی و می آموزی… با هر خداحافظی.. یاد میگیری..
شاعر.. خورخه لوئیس بورخس
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.»
چهل سالگی، رضا امیرخانی
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود. پیاش را من نکندم، بنایش را من بالا نبردم، دیوارش را من نچیدم. من که آمدم، او ساخته بود و پرداخته. ودیدم که هزار حجره دارد و ازهر حجره قندیلی آویزان، که روشن بود و میسوخت، از روغنی که نامش عشق بود.
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من اما صاحبش نیستم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به من نمیدهد. درها را خودش میبندد، خودش باز میکند. اختیارداریش با اوست. اجازه همه چیز.
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. همه میآیند و میروند و هیچکس نمیماند. هیچکس نمیتواند بماند، که مسافرخانه جای ماندن نیست. میروند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمیماند.
کاش قلبم خانه بود، خانهای کوچک و کسی میآمد و مقیم میشد. میآمد و میماند و زندگی میکرد.
سالهای سال شاید…
هر بار که مسافری میآید، کاروانسرا را چراغان میکنم و روغندان قندیلها را پر از عشق. هر بار دل میبندم و هر بار فراموش میکنم که مسافر برای رفتن آمده است.
نمیگذارد، نمیگذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود. بیرونش میبرد، بیرونش میکند. و من هر بار در کاروانسرای قلبم میگریم.
غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد. همهجا را برای خودش میخواهد، همه حجرهها را، خالی خالی…
و روزی که دیگرهیچکس در کاروانسرا نباشد او داخل میشود با صلابت و سنگین و سخت.
آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیلها آتش خواهد گرفت و آن روز، آن روزکه او تنها مهمان مقیم من باشد، کاروانسرا ویران خواهد شد. آن روز دیگرنه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی.
کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد/نویسنده:عرفان نظر آهاری
شب است و میهمانی خدا
سفره ی او پهن است
و حال غریبی دارم..
خیلی غریب..
چشمه ی اشکم خشک نمیشود.
قلبم آرام نمیگیرد
هی میسوزد
هی میسوزد
هی میسوزد
احساس میکنم اگر هزاران هزار سال بخوابم.. باز هم خسته ام و کوفته..
کوفته ی کوفته
روحم.. روحم
آخ.. روحم خیلی درد میکند.
آن را به شما میسپارم.
به سفره ی آسمانی نگاه میکنم.
او می داند.. من نمی دانم..
او می بیند..
می دانم که می بیند..
حال غریبی دارم
اکنون اگر کسی از ما در مورد حقیقت گفته داستایوسکی بپرسد که میگفت: «بشر موجودی است که میتواند به همه چیز عادت کند.»؛ پاسخ خواهیم داد، «بله، بشر موجودی است که به همه چیز خو میگیرد؛ اما نپرسید چگونه.»
انسان در جستجوی معنی – صفحه ۳۴
عشق پدرم هرگز از دل مادرم بیرون نرفت.
او عشق به پدرم را به سرزندگی تابستان آشناییشان نگه داشته است. زندگی را پس زده تا این کار را بکند. گاهی روزهای زیادی فقط با هوا و آب زنده است. از آنجا که تنها گونهی پیچیدهی حیات است که این کار را میکند، باید روی موجودی که او هست نامی گذاشت. دایی جولیان یک بار برایم گفت که آلبرتو جاکوماتی نقاش و مجسمهساز میگوید گاهی برای نقاشی یک صورت باید از خیر کل اندام گذشت. برای نقاشی یک برگ باید منظرهای را فدا کرد. ممکن است در ابتدا به نظر برسد داری خودت را محدود میکنی، اما بعد از مدتی میفهمی با داشتن نیم سانت از چیزی بیشتر احتمال دارد احساس خاصی از این جهان را حفظ کنی تا که وانمود کنی تمام آسمان را به تصویر میکشی.
انتخاب مادرم یک صورت یا یک برگ نبود. انتخاب او پدرم بود و برای حفظ یک احساس خاص، دنیا را فدا میکرد.
– تاریخ عشق اثر نیکول کراوس
دیدی دلم شکست
دیدی این بلور درخشان عمر من
بازیچه بود
دیدی چه بی صدا
دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین
دیدی دلم شکست
این چهار چیز را در زندگی ات نشکن
اعتماد ، قول ، رابطه ، قلب را
زیرا وقتی اینها می شکنند
صدا ندارند
ولی درد بسیار دارند.
هیچگاه نومید مشو.
اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هماکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.
ملت عشق. الیف شافاک
هر چه انسان شریف تر و نجیب تر باشد، حساس تر است و از خیانت دیگران بیشتر رنج می برد چون خود را مستحق خیانت نمی بیند و انتظار ندارد دیگران با او کاری کنند که او با دیگران نکرده است.
سه تفنگدار
الکساندر دوما
جا مانده در صحنت نگاهِ آخرینم
برگشتم اما باز آنجا مینشینم
حتما شفا دادی دلِ دیوانه ام را
می اید از نقاره صوتی دلنشینم
با آن بدی هایی که دیدی باز اینی
با آن محبت ها که دیدم باز اینم
انگار از گندم طلا میروید آنجا
من هم به سهم دست هایم خوشه چینم
لب تشنه رفتم سمت سقاخانه در فکر
در واقعیت تر شد اینجا آستینم
ای کاش میمردم در آن رویا که دیدم
آهو شدم سلطان نشسته در کمینم
مابین کاشی های فیروزه سبک بال
انگار ابر عاشقی روی زمینم
از گنبدت خورشید میتابد شب و روز
خورشید را امشب کنارت شب نشینم
بعضی از زخم ها خیلی چیزها را یاد آدم می آورد، بعضی از یاد می برد.
دنبال زخمی تازه می گشت تا دردش را از یاد ببرد.
کتاب تماما مخصوص
عباس معروفی
ما همه مان می توانیم دردی را تاب بیاوریم که علتش انسان بودنمان است، اینکه از گوشت و خون ساخته شده ایم، فانی هستیم و محکوم به مرگیم. اما نمی توان با رنجی کنار آمد که انسانی با خونسردی بر هم نوع خود تحمیل می کند.
زیر تیغ ستاره جبار
هدا مارگولیوس کووالی
رنج او آنقدر طولانی شد که اطرافیان به آن عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است
کتاب مرگ خوش
وَجَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم…
بارها از اون پرسیده بودم که چرا این آیه را میخواند؟ مگر نه اینکه این آیه را در جنگ می خوانند تا از دید دشمن در امان باشند؟ و او جوابم داده بود چه دشمنی بزرگتر از شیطان.
کتاب : 13 روز مانده بود به انتخابات / نویسنده :رسول ایمانی نسب
گفتم ماه رحمت و اجابت است..
از خدا چه میخواهی؟؟
گفت..
میخواهم که..
تمام ِ او را در تمام ِ من.. تمام کند.
لا تجرحوا أحداً
فلا یمکن للإعتذار أن یمحی أثر الجُرح
کسی را جریحه دار نکنید
عذرخواهی نمی تواند تاثیر زخم را از بین ببرد
پ.ن: داغ قلب.. جاودانه است..هیچ گاه سرد نمیشود.. قلب ها از آنِ خدا هستند.. داغِ جاودانه بر قلبِ خدا نگذارید..
باید رفت
روز
شب
حتی زمانی که نه شب است و نه روز
باید رفت از جایی که هیچ نورانیتی برای نور قائل نیستند
از جایی که قلب صاحبِ تپش، صاحبِ عشق، صاحبِ عشق و صاحبِ عشق را له میکنند.
از جایی که تنهایی ات را که میفهمند.. تنهاترت میکنند
از جایی که غریبی ات را که میفهمند.. غریب ترت میکنند
از جایی که هوس حکم فرماست
از جایی که عشق اصالتی ندارد..
باید رفت
باید قلب محتضر خود را از بین این جمعیت خون خوار بیرون برد
آن ها عاشقِ خونِ جگر هستند
عاشقِ خونِ قلب..
به قلم مهاجر