سیاه و سفید بودم..
تو که آمدی.. رنگین کمان شدم..
در دنیای رنگ.. غوطه ور
آه!!
رنگ هایم کو؟؟
سفید ِ سابقم کو؟؟؟
تاریکی است
تاریکی محض..
کجا رفته ای؟؟؟
به قلم مهاجری
سیاه و سفید بودم..
تو که آمدی.. رنگین کمان شدم..
در دنیای رنگ.. غوطه ور
آه!!
رنگ هایم کو؟؟
سفید ِ سابقم کو؟؟؟
تاریکی است
تاریکی محض..
کجا رفته ای؟؟؟
به قلم مهاجری
فَقْدُ الاَْحِبَّةِ غُرْبَةٌ.
فَقْدُ.. مبتدا مرفوع به ضمه
الاَْحِبَّةِ.. مضاف الیه
غُرْبَةٌ… خبر مرفوع به ضمه
امام(عليه السلام) فرمود: از دست دادن دوستان غربت است!
حکمت 65 نهج البلاغه
و قَالَ (علیه السلام) الْحَذَرَ الْحَذَرَ فَوَ اللَّهِ لَقَدْ سَتَرَ حَتَّى کَأَنَّهُ قَدْ غَفَرَ
الْحَذَرَ..باب تحذیر.. مفعول به برای فعل محذوف
الْحَذَرَ.. تاکید لفظی
فَوَاللَّهِ.. فاء استینافیه.. واو قسم.. مجرور به کسره
لَقَدْ.. حرف قسم.. حرف تحقیق
سَتَرَ.. فعل ماضی فاعل هو مستتر، مفعول به محذوف
حَتَّى.. ابتدائیه
کَأَنَّهُ.. حرف مشبه به فعل.. ه اسم آن محلا منصوب
قَدْ غَفَرَ..جمله فعلیه فاعل هو مستتر، مفعول به محذوف.. محلا مرفوع خبر کأنّ
بترسيد، بترسيد، به خدا سوگند، كه گاه چنان گناه را مى پوشاند كه پندارى آن را بخشيده است.
چه شبی!!
تاریک بود و ظلمانی!!
عجب نگاهی!!
در آن نگاه ِ غریب چه داشتی؟؟
نور از آن می ریخت..
دنیای مرا به هم ریخت..
آدم ها خلق شدند که دوست داشته شوند، اشیاء خلق شدند که از آنها استفاده شود، بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که اشیاء دوست داشته می شوند و از آدم ها استفاده می شود.
در جستجوی آلاسکا، نوشته جان گرین
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی …
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش …
“عرفان نظر آهاری”
از جوانمرد پرسیدند: نشان کسی که خدا او را دربرگرفته است، چیست؟
گفت: آن که از فرق تا قدمش همه از خدا بگوید.
دستش از خدا بگوید، پایش از خدا بگوید، نشستن و رفتن و دیدنش از خدا بگوید،و حتی نَفَسَش، نَفَسَش از خدا بگوید.
مثل مجنون که هر که می رسید از لیلی اش می گفت، به زمین و به دریا و به دیوار، به مردم و به درخت و به گوسفندان…..
مومن،مجنونی است که لیلی اش خداوند است.
عرفان نظر آهاری
نماز وتر میخواندم
قنوت نماز بودم
دلم برای غربت امام سوخت
دلم شکست
دعا کردم..
خدایا!!!
امام غریب و مضطرم را دوست داشته باش.
او را بغل کن.. تنهاست.
هنوز هم دلم داغ دارد..
چه داغ عجیبی است..
خیلی غریب است..
نفس کش ندارد..
هی میسوزد
هی میسوزد
و باز داغ پشت داغ..
برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می گیرد.
بعضی ها حادثه ای را پشت سر می گذارند
بعضی ها مرضی کشنده را
بعضی ها درد فراق را می کشند
بعضی ها درد از دست دادن مال
همگی بلا های ناگهانی را پشت سر می گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب.
بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می کنیم و نرم می شویم.
بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش می شویم.
کتاب ملت عشق
تنهایی ات را بر هم می زنند تا خودشان مدتی تنها نباشند
پس از مدتی به خودت می آیی و می بینی لباسی شده ای اسیر ِ بادهای وحشی..!!
محمد همایون
ای کاش بعضی رویاها.. تا ابد رویا می ماندند.
جاودانه در حسرت رویا ماندن… بهتر از غریبانه داغ دیدن است.
تو خدا شده بودی..
سلطنت روح و قلبم را در دست داشتی
ابراهیمِ زمانْ لازمم..
نمیدانم این بار تبر باید بیاورد.. یا چه؟؟
شکستن خدایان سنگی کجا و در هم شکستن این پادشاهی کجا؟؟؟
شاید این بار تبر کارساز نباشد..
وای به حال من..
ابراهیم لازمم..
بیا!!
بیا و در هم بشکن مرا..
آخرین سحر ماه است
خیلی احساس بی پناهی میکنم..
بگذار آرزویم این باشد..
رضایت تو..
جلب میکنم رضایتت را..
روزی قبل از این که بمیرم..
یک سحر مانده به آخر میهمانی
میترسم..
از نخواستن.. از طرد شدن.. از بی تو بودن..
میترسم..
مرا بخر..
مرا ببر..
تا باور کنم یحب التوابین بودنت را..
تو تنت تا شده و تا شده من هم کمرم
مثل تو درد گرفته همه ی بال و پرم
گرچه من عین حسن زهر نخوردم اما
پاره پاره شده حالا همه جای جگرم
ترسم این است که زنهای حرم جان بدهند
گر ببینند که افتاده ای از پا پسرم
چشم من تار شده یا که تو کوچک شده ای
علی اکبر، علی اصغر شده ای در نظرم
خبرش پخش شده پخش شدی روی زمین
خبرش پخش شده ریخته ای دور و برم
من از این چند برابر شدنت فهمیدم
چقدر کینه به دل داشته اند از پدرم
بغلت میکنم و از بغلم میریزی
آه بابا چه کنم با تو و این دردسرم
با چنین ریخت و پاشی که شدی ممکن نیست
که تو را یک نفری تا دم خیمه ببرم
دارد از سمت حرم عمه ی تو میآید
ولدی گفتنم انگار رسیده به حرم
یا مظلوم
دنیا کوچک است
زمین گرد است
و خدا خیلی بزرگ است
واقعیتِ سوگ با آنچه دیگران از بیرون میبینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمیتوانید با شادی از تنتان بیرون کنید.
به راهحل نیاز ندارید. نیاز ندارید سوگتان را پشت سر بگذارید. شما به کسی نیاز دارید که سوگتان را بفهمد و بپذیرد. به کسی نیاز دارید که وقتی، درمیانِ وحشتِ سوسوزننده ایستادهاید و به حفرهای خیره میمانید که زمانی زندگیِ شما بوده است، دستهایتان را محکم بگیرد.
بعضی چیزها را نمیتوان درمان کرد؛ فقط باید آنها را به دوش کشید.
کتاب عیبی ندارد حالت خوش نیست
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند ،
بی هنگام ناپدید میشوند!
احمد شاملو
گفتند: چهل شب حياط خانهات را آب و جارو كن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم. گفتند: چلهنشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر بام آسمان برخواهي رفت و …
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچك تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كردهام.
گفتند: دلت پرنيان بهشتي است. خدا عشق را در آن پيچيده است. پرنيان دلت را واكن تا بوي بهشت در زمين پراكنده شود.
چنين كردم، بوي نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بيآن كه باخبر باشم، شيطان از دلم چهل تكهاي براي خودش دوخته است.
به اينجا كه ميرسم، نااميد ميشوم، آنقدر كه ميخواهم همة سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشتهاي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من ميدهد و ميرود.
راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.
عرفان نظر آهاری
کم کم تفاوت ظریف ِ میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را، یاد خواهی گرفت!!!
یاد خواهی گرفت!!
این که عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر..
و یاد میگیری که بوسه ها قرار داد نیستند و هدیه ها عهد و پیمان معنی نمی دهند!!
و شکست هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز، ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه!!
و یاد میگیری که.. همه ی راه هایت را هم امروز بسازی.. که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست.. و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع، در خود دارد.
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید می سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری!!
بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی.. به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد!
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی.. که محکم هستی.. که خیلی می ارزی!
و می آموزی و می آموزی… با هر خداحافظی.. یاد میگیری..
شاعر.. خورخه لوئیس بورخس
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.»
چهل سالگی، رضا امیرخانی
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود. پیاش را من نکندم، بنایش را من بالا نبردم، دیوارش را من نچیدم. من که آمدم، او ساخته بود و پرداخته. ودیدم که هزار حجره دارد و ازهر حجره قندیلی آویزان، که روشن بود و میسوخت، از روغنی که نامش عشق بود.
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من اما صاحبش نیستم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به من نمیدهد. درها را خودش میبندد، خودش باز میکند. اختیارداریش با اوست. اجازه همه چیز.
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. همه میآیند و میروند و هیچکس نمیماند. هیچکس نمیتواند بماند، که مسافرخانه جای ماندن نیست. میروند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمیماند.
کاش قلبم خانه بود، خانهای کوچک و کسی میآمد و مقیم میشد. میآمد و میماند و زندگی میکرد.
سالهای سال شاید…
هر بار که مسافری میآید، کاروانسرا را چراغان میکنم و روغندان قندیلها را پر از عشق. هر بار دل میبندم و هر بار فراموش میکنم که مسافر برای رفتن آمده است.
نمیگذارد، نمیگذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود. بیرونش میبرد، بیرونش میکند. و من هر بار در کاروانسرای قلبم میگریم.
غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد. همهجا را برای خودش میخواهد، همه حجرهها را، خالی خالی…
و روزی که دیگرهیچکس در کاروانسرا نباشد او داخل میشود با صلابت و سنگین و سخت.
آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیلها آتش خواهد گرفت و آن روز، آن روزکه او تنها مهمان مقیم من باشد، کاروانسرا ویران خواهد شد. آن روز دیگرنه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی.
کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد/نویسنده:عرفان نظر آهاری
شب است و میهمانی خدا
سفره ی او پهن است
و حال غریبی دارم..
خیلی غریب..
چشمه ی اشکم خشک نمیشود.
قلبم آرام نمیگیرد
هی میسوزد
هی میسوزد
هی میسوزد
احساس میکنم اگر هزاران هزار سال بخوابم.. باز هم خسته ام و کوفته..
کوفته ی کوفته
روحم.. روحم
آخ.. روحم خیلی درد میکند.
آن را به شما میسپارم.
به سفره ی آسمانی نگاه میکنم.
او می داند.. من نمی دانم..
او می بیند..
می دانم که می بیند..
حال غریبی دارم
اکنون اگر کسی از ما در مورد حقیقت گفته داستایوسکی بپرسد که میگفت: «بشر موجودی است که میتواند به همه چیز عادت کند.»؛ پاسخ خواهیم داد، «بله، بشر موجودی است که به همه چیز خو میگیرد؛ اما نپرسید چگونه.»
انسان در جستجوی معنی – صفحه ۳۴