بارَش، زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت؛ دانهی گندم روی شانههای نازُکَش سنگینی میکرد، نفسنفس میزد اما کسی صدای نفسهایش را نمیشنید؛ دانه از شانههای کوچکش سر خورد و افتاد؛ نسیمی وزید مورچه به خدا گفت: من خیلی کوچکم خیلی ناچیز… نقطهای که… بیشتر »