چه بی عار مردمی هستیم ما!!!
چه بی آب، چشمانی در سر کاشته ایم!!!
چه بی رقص، دست و پایی به خود آویخته ایم!!!
چه بی نشاط، بهاری که بی روی تو می رسد!!! فریاد از این روز های بی فرهاد.
حسرتا!! از شب های بی مهتاب. فغان!! از چشم و دل ناکشیده هجر. آیا هنوز نوبت مجنون است و دور لیلی؟؟ پنج روزی که نوبت ماست، مغلوب کدام برج نحس است؟؟تهمت نحس اگر بر زحل ننهم. با طالع پرده نشین، چه میتوانم گفت؟؟
حافظ!!یک بار دیگر بر سینه ی مرده خوار من بنشین و بخوان!! کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش، کی روی؟ ره ز که پرسی؟؟ چه کنی؟ چون باشی؟ مه پاره های سعدی، اینک همه بر سفره ی مار و مورند. تو که از ماه تا ماهی، بر خوان خود، نشانده ای، از او این خاکساری را بپذیر: در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم شمس را در مثنوی نمی آراستی، اگر دیده بودی خورشید چه سان، هر صبح بر سر و روی موعود ما بوسه میزند، چه سان، هر شب، ماه در گوشه ی محراب سهله، به عقیق خاتم او می اندیشد، چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خود می آویزند، چه دلفریب غنچه هایی، که در نسیم یادش، سینه می گشایند!! نی را به شکایت نمیخواندی، اگر دیده بودی، در نیستان چه آتشی افتاده است!!!
نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود
منبع: ندبه های دلتنگی، رضا بابایی،