بازی ِ قایم با شک شروع شده بود. من سوختم، و حالا نوبت واژگان بود که خود را به جایی امن برسانند و پنهان شوند. من سوختم و باید چشم میگذاشتم، چشم گذاشتم بر روی ِ کتابی با جلد ِ سفید و پُر از واژگان و شمارش را شروع کردم. یک، دو، سه، چهار و …نه، ده.
خب حالا باید میگشتم، این طرف، آن طرف، زیر ِ گلدان، زیر ِ بالشت، زیر ِ قالی، تمام ِ کتاب هایم را گشتم، تمام ِ دفتر هایی که پُر کرده بودم از واژگان. هر کجا که فکرش را میکردم سرک کشیدم ولی آن ها را پیدا نکردم.. هنوز هم به دنبال واژگان هستم، یعنی کجا رفته اند؟ چه قایم باشکی شده است!!
گمان میکنم در جاهای خوبی قایم شده باشند که من هنوز آن ها را پیدا نکرده ام، باید آن جا حالشان خوب باشد، آن قدر خوب که یادشان رفته فقط داشتیم با هم بازی می کردیم. خسته از این همه جستجو، گوشه ای نشسته و با خود می گویم، عجیب است واژگانم کجا رفته اند؟
با خود فکر میکنم شاید واژه ی وفا داری در سرزمین نینوا، آن جا، پشت خیمه ی حضرت زینب(س)
واژه ی ایثار و از خودگذشتگی،پشت نهر علقمه
واژه ی خوش طنین ِ فاطمه، پشت ِ دری چوبی و شعله ور
واژه ی علی در مسجد، پشت ِ محراب
واژه ی آب، خجل از لب تشنگان پشت مَشک ِ خالی و خشک ِ علمدار
واژه ی مهدی و انتظار ، پشت ِ واژه ی دیگری به نام غیبت، قایم شده باشند.
گمان کنم همه ی واژگان، در انتظار ِ واژه ی مهدی ع هستند و او منتظر ِ ۳۱۳ گلواژه ی یار.. او اگر وقت ِ آمدنش بشود، بقیه ی واژگان، به احترامش قیام می کنند و معنا پیدا میکنند. و من آن روز است که چشم باز میکنم و همه جا را پر از واژه می بینم، حتی آن ها که در بازی شرکت نکرده بودند هم می آیند، واژه ی عدالت، سر سبزی، صمیمیت، برادری..
و واژه ی شیطان، با قیام ِ واژگان ِ نور، له می شود.
و آن روز من از عشق و با عشق می نویسم.