زندگیِ غم انگیز او و دعایِ بی پایان من
بسم الله
هنوز بعد از سال ها گاهی به او فکر میکنم و برایش دعا میکنم، نه فقط برای او، بلکه برای همه ی دختران سرزمینم، بلکه همه ی دختران مسلمان..
برای اولین و آخرین بار او را در بین صفوف نماز جمعه دیدم، دو جمعه پشت سر هم دعوتی داشتم از طرف حضرت معصومه سلام الله علیها، کنار دستم نشسته بود، فقط لبخندی تحویلش دادم، او آنقدر دلش پر بود که از اول تا آخر زندگی اش را برایم گفت، از راهی دور آمده بود، تنهای تنها.. ، کسی همراهش نبود، کسی هم خبر نداشت که کجا آمده، دختری تقریبا 38ساله، مثل باران بهار گریه میکرد، از دست مادرش فرار کرده بود.
زندگی عجیبی داشت، میگفت سال ها پیش آن زمان که کودکی بیش نبودم، پدرم به اهالی خانه حمله کرد، تمام بچه ها را سوزاند، مادرم فقط توانست مرا نجات بدهد، میگفت بعد از سالها پدرم سزای کارش را دید
من ماندم و مادرم، مادری که بیش از حد به من وابسته شده بود، ظاهرا سالم، ولی بر اثر داغ بچه هایش گاهی باعث آزار میشد، میگفت مرا خیلی دوست دارد و همین باعث شده بود که هیچ کاری نتواند انجام دهد نه دانشگاه، نه ازدواج، نه تفریح.. هیچ بر هیچ و او که جانش به لبش رسیده بود، فرار را بر قرار ترجیح داده بود
پناه آورده بود به حضرت معصومه سلام الله علیها میگفت همین جا بست مینشینم تا جوابی بگیرم، او خواهر من است مگر میشود خواهر جواب ِ درخواست ِخواهر را ندهد؟ آن هم خواهر ِ به این معصومی..
خواهر ِ امام ِ غریب، تمام امیدش بود و تمام ِ امید همه، پیر و جوان، بزرگ و کوچک.
خیلی ها هستند که سرگذشت های عجیب این چنینی دارند و همه و همه به یک مأمن و پناهگاه نیاز دارند.
یا حضرت معصومه س به حق حضرت رضا علیه السلام خودت، همه ی دختران و جوانان ما را عاقبت به خیر بگردان.
پ. ن: هنوز دارم حسرت میخورم که چرا از او شماره نگرفتم تا از حالش با خبر شوم.
نظر از: طوباي محبت [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...