صبوری
از وقتی که به هوش آمده بود، مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف میرفت، اصلا چیزی از تصادف یادش نمی آمد، کتفش درد ِ شدیدی داشت؛ ولی نگران بود و می خواست ببیند بقیه در چه وضعیتی هستند.
وحشت زده بالای سر ِ همه ی اهل ِ کاروان آمد، مسئول ِ کاروان بود، کاروانی که می رفت سمت ِ مشهد الرضا. یکی مُرده بود، یکی پایش را در دستش گرفته و آه و ناله میکرد، یکی میگفت دستم دستم، دستم نیست، یکی بی هوش.
بالای ِ سر ِ زینب دوست ِ صمیمی اش که رسید، چشم هایش باز بود و از زیر ِ چادر معلوم نبود که حالش خوب است یا نه، چادر را کمی عقب زد، چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، باورش نمی شد، نفس در سینه اش حبس شده بود، به یکباره شروع کرد به جیغ کشیدن و یا زهرا یا زهرا گفتن. یکی از دستانش قطع شده بود، همین طور بی قراری می کرد که زینب او را به آرامش دعوت کرد و گفت: “لیلا آروم باش، چیزی نشده”
خدای من!!! این شجاعت و صبوری را از کجا آورده بود؟؟ گمان میکنم او صبوری اش را از بانویی الگو گرفته باشد، بانویی که بعد از آن همه مصیبت، می گفت: من غیر از زیبایی چیزی ندیدم.
زینب از زینب (س) الگو می گیرد..
پ.ن: امروز او را بین ِ صفوف ِ نماز ِ جمعه دیدم، چقدر صبورانه داشت، صفوف را مرتب می کرد.
فرم در حال بارگذاری ...