از وقتی که به هوش آمده بود، مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف میرفت، اصلا چیزی از تصادف یادش نمی آمد، کتفش درد ِ شدیدی داشت؛ ولی نگران بود و می خواست ببیند بقیه در چه وضعیتی هستند. وحشت زده بالای سر ِ همه ی اهل ِ کاروان آمد، مسئول ِ کاروان بود، کاروانی که… بیشتر »