حکمت دردِ چشم های کور
#داستان واقعی #به_قلم_خودم
گوسفندان از چرا برگشته اند و آهی جان تلاش می کند که آن ها را به آغل ببرد، از دستش فرار می کنند و این طرف و آن طرف می روند, حسابی خسته و کلافه شده است، آن طرف تر پدر را می بیند که دارد از درد چشم به خود می پیچد ولی دم نمی زند, از یک طرف پدر و درد یک ماهه ی چشم، از یک طرف شیطنت گوسفندان، رو به آسمان می کند و می گوید خدایا آخر مگر چشم کور هم درد دارد؟؟ کاخدادوست صدای دخترش را می شنود، طی این هفت سال که از نابینایی اش می گذشت پیش او بوده، هر چند خیلی پیرمرد زبر و زرنگی است و با این حال کوری همه ی کار هایش را خودش انجام می داد؛ ولی قبلا این درد ها را نداشت، یک ماهی می شد که درد هم به کوری او اضافه شده بود. دخترش را خیلی دوست دارد و می داند که او هم جانش را برای بابا خدادوست می دهد، بعد از فوت مادر علاقه پدر و دختر نسبت به هم بیشتر شده بود. آهی جان به دنبال گوسفندان رفت و از کپری که پدر در آن بود دور شد، کپر کناری آن ها مال مش حیدر بود او را آهسته صدا می زند و از او می خواهد که او را محله بالا ببرد، پیش پسرش جعفر. دو سه روزی از رفتنش پیش جعفر می گذشت. صبح بلند شد نماز بخواند، هنوز چشم هایش خواب آلوده بود، از زیر پشه بند بیرون آمد، سرش را که رو به آسمان بلند کرد ، باورش نمی شد.
داشت ماه را از پشت بردیال می دید، به چشم هایش دستی کشید، می خواست مطمئن شود که خواب نیست، نه انگار واقعا بینایی اش را به دست آورده. وضو گرفت، نماز خواند و دائما خدا را شکر می کرد، رفت کنار چاله و به یاد هفت سال پیش چایی را دم زد. آتش و هیزم ها را می دید و خدا را شکر می کرد، همان جا کنار چاله نشست و خوشحال بود که از این امتحان پیروز بیرون آمده. منتظر بود که پسر ها بیایند و آن ها را هم دل شاد کند. پسر ها زودتر رفته بودند که گوسفندان را آماده کنند تا برای چرا ببرند، وقتی برگشتند بساط صبحانه را آماده دیدند، البته به سبک پدر، چای درون کتری. اول متوجه نشدند، ولی وقتی پدر را دیدند که استکان ها را برداشت و یکی یکی چایی برای آن ها ریخت و جلوی آن ها گذاشت، با تعجب به هم نگاه کردند، جعفر با لکنت گفت: پ پ در ت تو د د داری می بینی؟؟ و پدر با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفت: چی فکر کردی پسر، تازه می تونم امروز خودم تنهایی گوسفندا رو برا چرا ببرم. هر سه با صدای بلند شروع کردند به خندیدن طوری که همسایه ها هم آمدند. این قدر خوشحالی کردند که گوسفندان را هم فراموش کردند، بیچاره گوسفندان. کاخدادوست روانه ی محله ی پایین شد، این بار بدون کمک، از محله بالا تا پایین فاصله ی زیادی نبود شاید ده دقیقه, می خواست دخترش را ببیند و به او بگوید که درد چشم کور هم حکمتی دارد. به او بگوید که بعد هر سختی آسانی است و صبوری درمان درد است. سر راه به قنات سر زد، چقدر دلش می خواست این آب زلال را یک بار دیگر ببیند و حالا می دید, به درختان زیر ده نگاه می کرد و لذت می برد. به کپر آهی جان رسید. او مشغول کم و زیاد کردن هیزم زیر پاتیل بود و داشت تلاش می کرد با فوت کردن آتش هیزم را شعله ور کند. مردم از محله ی بالا او را صدا زده بودند که خدادوست دارد تنهایی می آید سمت محله ی پایین و او باورش نشده بود، فکر می کرد دارند سر به سرش می گذارند. سرش را از زیر پاتیل بالا گرفت، پدر را دید، به پشت سرش نگاه کرد ببیند چه کسی همراهی اش کرده، وقتی کسی را ندید به پدر نگاهی کرد و مثل برق گرفته ها جیغی کشید و پدر را در آغوش گرفت، چشمانش را بوسه باران کرد و قربان صدقه اش می رفت, پدر را نشاند، برایش پُشتی گذاشت و رفت که از شیرینی های درون صندوقچه بیاورد تا جشنی دو نفره بگیرند. طرف صندوقچه می رفت و بلند بلند می گفت: من نذر کرده بودم اگر درد چشم هایت خوب شد یکی از گوسفندان را قربانی کنم؛ ولی حالا که چشم شما و دل من روشن شده، باید قوچی قربانی کنم و به همه ی اهالی روستا سور بدهم. کنار پدر نشست و پیشانی او را بوسید و از او خواست فردا صبح برای مسجد روستا اذان بگوید، آخر پدرش تا قبل از نابینایی مؤذن بود. بعد از این اتفاق مردم روستا می گفتند: کاخدادوست نظر کرده ی خداست. زن های حامله ی روستا پیش او می آمدند و از او می خواستند که برایشان دعا کند و هر کسی از اهالی که مریضی سختی می گرفت به او دلداری می دادند و می گفتند: دیدی کاخدادوست چطور شد؟ و برایش او را مثال می زدند.
پ.ن۱:همه ی کارهای خدا حکمت دارد، حتی درد چشم کور.
پ.ن۲:آهی جان مادر بزرگ این حقیر، بابا خدادوست بابابزرگ مادرمه.
پ.ن3: عکس روستای خودمون نیمدور هستش.
نظر از: MIMSHIN [عضو]
نظر از: کنارگندم زار [عضو]
احسنتم، تبارک الله
بسیارزیبا و ملموس و هیجان بخش
ای کاش این اتفاق زیبا برای من هم رخ بدهد
سلااااااااااااااااااام
چقدرررررررررر زیبا و قشنگ نوشتین
لذت بردم
سلام
چند تا چقدر قشنگه باید بهتون بگم.
آهی جان،این اسم چقدر قشنگه.
ماجرای پدر بزرگ،چقدر قشنگه.
توصیفات داستان،چقدر قشنگه.
روستاتون،چقدر قشنگه.
موفق باشید ان شالله:)
پاسخ از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام…
ممنونم..
ان شاء الله عاقبت به خیر بشید..
نظر از: اله صوفی [بازدید کننده]
عالی بود
فرم در حال بارگذاری ...