عیسای کوچک من!!!
پدرم که درگذشت سه ماهِ تمام بی اختیار، زار می زدم، بر فرد از دست رفته، بر پدری که دلش از چوبی که می تراشید نرم تر بود اشک می ریختم. ولی بخصوص گریه ام از آن رو بود که به او نگفته بودم دوستش دارم، روزی که اشک هایم را پاک میکردم، آدمی دیگر شده بودم، نمی توانستم با کسی مواجه شوم و به او نگویم که دوستش دارم. نخستین کسی که این اعلام به او صورت گرفت، دوستم موشه بود
*چرا چنین چیزهای احمقانه ای می گویی؟
*حرف احمقانه ای نمیزنم. به تو میگویم که دوستت دارم
*آه عیسا حماقت نکن
*ابله، خرف، احمق* هر شب با انبانی از اهانت های تازه به خانه بازمیگشتم مادرم کوشید برایم توضیح دهد که قانونی نانوشته وجود دارد که انسان را به خاموشی در باب احساس هایش ناگزیر میکند
*کدام قانون؟
*آزرم
*ولی… مادر!! برای این که به دیگران بگوییم دوستشان داریم وقتی باقی نیست که بخواهیم تلف کنیم. ممکن است همه بمیرند مگر چنین نیست؟
زمانی که چنین میگفتم مادرم خاموش، اشک میریخت، دست نوازش به موهایم می کشید تا به فکر هایم آرامش ببخشد
**عیسای کوچک من!! نباید بیش از حد مهر ورزید، وگرنه رنجِ بسیار خواهی برد.
کتاب انجیل های من
اریک امانوئل اشمیت
فرم در حال بارگذاری ...