خدایی که زود جبران می کند
#تولیدی-به قلم-خودم
از جلوی شیرینی فروشی رد شد، به شیرینی ها نگاه کرد، خیلی به شیرینی علاقه داشت.پدر پرسید: اگر دوست داری تا برات بگیرم.
خیلی دلش می خواست ولی می دانست پدر پول زیادی ندارد، پا روی نفسش گذاشت و با خود گفت هر چه خواست که نباید در اختیارش بگذاری، البته پول داشت ولی گفت برای دارو های مادر لازمش می شود و با خود گفت از اینجا که بگذرم شیرینی ها فراموشم می شود و خدا اگر بخواهد برایم از جای دیگری جبران می کند.
تنها به خانه برگشت، مشغول کارهای خانه شد.شیرینی ها را هم فراموش کرد.
دوساعت بعد برادرش آمد، شیرینی به دست.
آه از نهادش بلند شد و با خود گفت، دیدی نتوانستی چشمانت را کنترل کنی، دیدی پدر از طرز نگاهت فهمید شیرینی می خواهی و به علی سفارش آوردن شیرینی را کرده، آخر علی سالی یک بار هم، شیرینی برای خانه نمی خرید.
داشت خودش را سرزنش می کرد که پدرش آمد. چرخی در آشپز خانه زد و گفت: به به این شیرینی ها از کجا اومده؟ فاطمه خانم شما که گفتی شیرینی نمی خوام آخرش رفتی خریدی؟؟
فاطمه گفت: یعنی شما به علی نگفته بودید شیرینی بخره؟؟؟
جوابی که پدر داد باعث تعجبش شد و اشک در چشمانش حلقه بست و با خود گفت: چه زود خدا برایم جبران کرد.
فرم در حال بارگذاری ...