حدود فصل بهار بود
حدود فصل بهار بود
در جاده ای حرکت می کردم و درختانِ دو طرف آن را که از شکوفه پر شده بودند، می دیدم.
احساس شرمندگی می کردم که بهار ها از عمرم گذشته، ولی هنوز شکوفه نداده ام، هنوز عقیم و خسته و مفلوک مانده ام.
پس کجاست بارِ من؟؟ کجاست باری که بتوانم آن را پیش خدا ببرم؟؟
وقتی انسان نعمتی را پیش زن و بچش می برد، آنها تنها می گویند بارک الله، ولی اگر همین نعمت ها را پیش خدا ببرد، خدایی که خودش منعم است و به این ها نیازی ندارد، او می پرسد که با این نعمت ها چه کردهای؟؟؟ عمر خود را در چه راهی مصرف کرده ای؟؟
این دل، این چشم و این گوش و.. که به تو دادم، آلوده نبود، پس کجاست آن تواناییهایی که باید به دست میآوردی؟؟؟
اخبات، ص 94
فرم در حال بارگذاری ...