داشت باران میبارید
گفت” اگه گفتی هوا چن نفره است؟"
گفتم ” مدیونی اگر فکر کنی که الان میگم هوا دو نفره است..” هوا 25 نفره است.. (:
داشت باران میبارید
گفت” اگه گفتی هوا چن نفره است؟"
گفتم ” مدیونی اگر فکر کنی که الان میگم هوا دو نفره است..” هوا 25 نفره است.. (:
اللهم انی اسئلک بإسمک یا مسبب!!! ای سبب ساز!!! سبب بساز.. سببی برای آرامش ِ دل ِ بی قرارم
یا مرغب!!! ای شوق آور!! مرا سر ِ شوق بیاور، شوق ِ مناجات، شوق ِ با تو بودن
یا مقلب!!! ای برگرداننده!! مرا برگردان، برگردان به سمت ِ خودت، آن زمانی که با شیطان همراهی میکنم
یا مغیّر!!! ای تغییر دهنده!! بدی حالم را به خوش حالی و آرامش تغییر بده، از این آشفتگی نجاتم بده
یا مذکّر!!! ای یادآور!! نعمت هایت را برایم یادآور باش، نعمت هایی که قابل شمارش نیستند؛ ولی گاهی فراموش میکنم
یا مسخّر!!! ای تسخیر کننده!! قلبم را به تسخیر ِ مهر و وفا و بزرگی ِ خودت دربیاور..
سیزدهم آبان ماه است خاک تو سر آمریکا است
شعار فی البداهه
رفته بودیم منزل شهید حیات علی آزادی، وقتی به مادر گفتیم عکس شهید را برایمان بیاورد..
رفت از چمدان قدیمی گوشه ی اتاق، عکسِ قاب گرفته ی شهیدش را آورد.. چمدانی که وسایل با ارزشش را در آن میگذاشت… میخواست خاکی روی عکس عزیزش ننشیند
از او پرسیدیم آن موقع که شهید رفته بودند جبهه شما رضایت داشتید؟؟
گریه کرد و گفت: وقتی رفت، سه چهار ماه از او بی خبر بودم، دلم طاقت نیاورد، رفتم اهواز برای دیدنش..
و حالا سال هاست دلتنگ او هستم ولی چاره ای نیست..
گفتم “مارال گل، حواست باشه نیفتی تو چاله" ولی گوش نداد و باز هم به شیطنتش ادامه داد..
همین طور که داشت داخل بلوار لی لی می کرد ناگهان ایستاد و با تامل گفت” خاله!! من اگر بزرگ بشم دیگه نمی افتم تو چاله؟ دیگه نمیخواد مراقب باشم؟؟"
گفتم “خاله تو چاله افتادن به کوچیک یا بزرگ بودن ربطی نداره، بزرگ هم بشی اگه مراقب نباشی میفتی تو چاله”
بزرگی میگفت راننده ای که در حال رانندگی است، باید از لحظه اول تا آخرین لحظه رسیدن به مقصد مراقبت کند، این طور نیست که بگوید خب تا پنج دقیقه قبل از رسیدن به مقصد مراقبت کردم، دیگر کافی است و این لحظات آخر مراقبت نمیخواهد. چون ممکن است در همان لحظات آخر سقوط اتفاق بیفتد.. آدم هم همین طور است.. عاقبت به خیری مراقبت میخواهد، در چاه و تله ی شیطان نیفتادن مراقبت میخواهد.. دشمن قسم خورده ی ما، منتظر است منتظر ِ لحظه ای غفلت.. پس در تمامی ِ لحظات، بیدار باش، بیدار ِ بیدار..
امشب رفته بودیم روستای کمبل، چه صفایی داشتند، مسیری را پیاده رفتیم تا رسیدیم به بیت الزهرای روستا.
از همان اول مراسم آمد کنار ما نشست، هی میگفت میخواهم مداحی کنم.. وقتی میکروفن را به دستش دادیم، انگار دنیا را به او داده بودیم، سریع رفت پشت به خانم ها نشست و شروع کرد به خواندن
میون همه دلها ، امون از دل زینب
میون همه دلها ، امون از دل زینب
غم کوچه و سیلی ، غم صورت نیلی
غم یاس خزونی ، غم قد کمونی
غم غربت حاکی ، غم چادر خاکی
شده قاتل زینب ، امون از دل زینب
میون همه دلها ، امون از دل زینب
چقدر ساده و خالصانه عرض ارادت کرد.
پ. ن: اسمش اهوراست، میگه میخوام مداح بشم
عطر و رایحه ی محرم به مشام می رسد..
دلم برای حال و هوایت تنگ شده است..
هر شب روضه..
هر شب توسل و دست به دامن یک معصوم شدن..
دنیای عشق را سر میبرند..
تیر به گلوی غنچه ای میزنند که روحش به اندازه ی دنیا و آخرتی، بزرگی و معرفت دارد..
گل نو شکفته ی باغ احمدی را پر پر و اربا اربا میکنند
دریای غیرت و وفاداری را..
از دریای غیرت سخن گفتن برایم سخت است، انگار تیر به قلبم میزنند، به یاد او که می افتم، قلبم آتش میگیرد..
صداهایی به گوش ِ جان، می رسد.. صدای ِ دلخراش ِ پاره شدن ِ مشک ِ پر از وفاداری به برادر و عشق به سه ساله..
صدای افتادن دستی از بلندی پاهای اسب..
صدای افتادن علمدار و پشت بندش یا اخا ادرک اخا..
صدای لالایی گفتن یک مادر..
صدای نگرانی قلب یک خواهر..
چه غوغایی در پیش است؛
ولی این غمنامه پایانی خوش دارد..
صدایی خواهیم شنید با محتوای عشق و امید و انتقام از مسبب های ِ این غمنامه..
بله او خواهد آمد
شهید خودم!!
برادرم!!
در این دنیای پر هیاهو، که دل ها، سنگ و محبت ِِ واقعی، کم رنگ شده، با دل من چه کرده ای؟؟
دلم ریش میشود وقتی یاد مظلومیتت می افتم.. انگار لحظه لحظه ی واقعه ی عاشورا جلوی چشمان ِِ پر از اشکم به تصویر کشیده میشود.
اربا اربا شدن ِ حضرت علی اکبر علیه السلام..
سرِ بریده ی شهید اشک، حضرت حسین علیه السلام..
چشمانِ نگرانِ مادر..
و خواهری که جز زیبایی چیزی ندید..
نگاه پر صلابت و پر غرورت، نشانی از حضرت علمدار دارد که قلبم را به آتش میکشد..
ای شهید ِ بی سر ِ سربلند!!
ای صیاد ِ دل های بی قرار!!
دیدی آخر، رو سفید شدی!!!!
دیدی خریدارت خدا بود!!!
اندیشیدن به تو روضه ایست جان سوز که تا بی نهایت ادامه دارد..
پ. ن: دلنوشته ای به برادر شهیدم.. شهیدِ بی سر، شهید محسن..
پ. ن: هایکوی شهدایی من..
چشمان ِ بیدار
حماسه حسینی
خدا بود و دیگر هیچ نبود
#هایکوکتاب
چشمان ِ بیدار ِ حماسه ی حسینی، خدا بود و دیگر هیچ نبود
آری تنها چشمان ِ بیدار ِ حماسه ی امام حسین علیه السلام، خدا بود و بس..
لشکر ِ مقابل،کور بودند؛ چرا که خداوند بر چشم و دلشان مُهر زده بود..
یاران ِ امام علیه السلام هم، با چشمانی خدایی این حماسه را به تماشا نشسته بودند.
از همین رو بود که حضرت زینب سلام الله علیها، در جواب ِ آن ملعون گفتند” ما رایت الا جمیلا” جز زیبایی چیزی ندیدم
سلام علیکم یا امام ِ غریبم..
آرامش ِ دلم توای..مأوا و مأمنم توای..
شاه توای.. ماه ِ شب ِ تار، توای..
نور تویی، شور توای.. قرار ِ بی قرار، توای
در خیل جمعیت، تنها نشسته ام و منتظر، منتظر ِ کبوتر ِ دل طلایی ِ حرمت تا بیاید و من، نامه ی پر از سلام و ارادت و دلتنگی و عشقم را به او بدهم، نامه ای که در آن، میلاد شما را تبریک گفته و از دل ِ هزار هزار بار شوریده و شکسته نالیده ام..
میدانم قابل نیستم؛ ولی قابل بدانم و کبوتر ِ عشق و امیدم را بفرست.
من منتظرم و میدانم او خواهد آمد..
بسم الله
هنوز بعد از سال ها گاهی به او فکر میکنم و برایش دعا میکنم، نه فقط برای او، بلکه برای همه ی دختران سرزمینم، بلکه همه ی دختران مسلمان..
برای اولین و آخرین بار او را در بین صفوف نماز جمعه دیدم، دو جمعه پشت سر هم دعوتی داشتم از طرف حضرت معصومه سلام الله علیها، کنار دستم نشسته بود، فقط لبخندی تحویلش دادم، او آنقدر دلش پر بود که از اول تا آخر زندگی اش را برایم گفت، از راهی دور آمده بود، تنهای تنها.. ، کسی همراهش نبود، کسی هم خبر نداشت که کجا آمده، دختری تقریبا 38ساله، مثل باران بهار گریه میکرد، از دست مادرش فرار کرده بود.
زندگی عجیبی داشت، میگفت سال ها پیش آن زمان که کودکی بیش نبودم، پدرم به اهالی خانه حمله کرد، تمام بچه ها را سوزاند، مادرم فقط توانست مرا نجات بدهد، میگفت بعد از سالها پدرم سزای کارش را دید
من ماندم و مادرم، مادری که بیش از حد به من وابسته شده بود، ظاهرا سالم، ولی بر اثر داغ بچه هایش گاهی باعث آزار میشد، میگفت مرا خیلی دوست دارد و همین باعث شده بود که هیچ کاری نتواند انجام دهد نه دانشگاه، نه ازدواج، نه تفریح.. هیچ بر هیچ و او که جانش به لبش رسیده بود، فرار را بر قرار ترجیح داده بود
پناه آورده بود به حضرت معصومه سلام الله علیها میگفت همین جا بست مینشینم تا جوابی بگیرم، او خواهر من است مگر میشود خواهر جواب ِ درخواست ِخواهر را ندهد؟ آن هم خواهر ِ به این معصومی..
خواهر ِ امام ِ غریب، تمام امیدش بود و تمام ِ امید همه، پیر و جوان، بزرگ و کوچک.
خیلی ها هستند که سرگذشت های عجیب این چنینی دارند و همه و همه به یک مأمن و پناهگاه نیاز دارند.
یا حضرت معصومه س به حق حضرت رضا علیه السلام خودت، همه ی دختران و جوانان ما را عاقبت به خیر بگردان.
پ. ن: هنوز دارم حسرت میخورم که چرا از او شماره نگرفتم تا از حالش با خبر شوم.
از دور توجهم را جلب کرد، داشت به سرعت از دیوار صاف بالا میرفت، کمی که بالا رفت افتاد پایین، صدمه ای ندید دوباره بلند شد، با نیروی بیشتری شروع کرد به بالا رفتن، رفت و رفت و رفت، باز دوباره تلپی افتاد پایین ولی باز بلافاصله بلند شد..
چه اراده ای!!! اصلا خسته نمیشد، نمیدانم آن بالا دنبال چه میگشت ولی هر چه که بود برایش حتما اهمیت زیادی داشته.
دوستم از آن طرف تر گفت: مورچه ها موجودات عجیبی هستند، پرتلاش، خستگی ناپذیر، هدف دار. گفت کاش کمی از مورچه ها یاد میگرفتیم، تا جان در بدن دارند برای رسیدن به هدف تلاش میکنند، برای روز های سخت شان توشه جمع میکنند، دور اندیش هستند
گفتم بله.. ای کاش ما هم توشه جمع میکردیم، برای روزی که هیچ کس از توشه اش به دیگری نمیدهد، روزی که همه از همدیگر فرار میکنند، روزی که “یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ لِکُلِّ امْرِئٍ مِّنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ” است. روزی که هر کسی گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد.
گفت یادت نمیرود؟ با اطمینان ِ خاطر گفتم من؟؟ هرگز…
و قرار ِ ما این بود که بر سر قول و قرارمان بمانیم
قرار ِ ما عشق ِ پر از وفاداری بود نمیدانستم آنقدر سرگرم ِ خاله بازی ِ دنیا میشوم که فراموشی گریبانم را میگیرد.
نمیدانستم برای ِ رهایی از تمام ِ قید و بند ها ، باید وفادار ماند بر سر ِ قول و قرار
آمدم و فراموش کردم..
و این همه غم و تنهایی، تاوان ِ فراموشی است، تاوان ِ بی وفایی است
خدایا اعتراف میکنم هر چه به سرم می آید، نتیجه ی اعمال خودم بوده و هست
اعتراف میکنم گره های زندگی ام را خودم با گناه، یکی یکی بافته ام و کور ِ کوراَش کرده ام
اعتراف میکنم که اشتباه پشت ِ اشتباه، روسیاهی پشت ِ روسیاهی
خدایا!!! پشت ِ در ِ بسته ای نشسته ام که فقط و فقط به دست ِ لطف و مهربانی ِ ات باز میشود
همه را اعتراف میکنم، مرا دریاب، نجاتم بده
ای تنها گره گشا!! گره های کور ِ زندگی ام را گره گشایی کن
چشمم بر اثر گناه خشک شده، چشمانم را به تو میسپارم، آن ها را دریایی کن